یادداشت فاطمهسادات نبوی ثالث
1402/4/23
اولین بار، اسم کتاب رو توی یکی از سفرنامههای منصور ضابطیان دیدم. تعریف ضابطیان باعث شد کنجکاو بشم و کتاب رو بگیرم. بیش از نیمی از کتاب رو سر کلاسهای کسالتبار بخش پزشکی اجتماعی(همون بهداشت!)، در فاصلهی نیمهی خرداد تا نیمهی تیرماه ۱۴۰۱ خوندم. بخش باقیمانده رو هم در آخرین روزهای اسفند ۱۴۰۱. روایت همینگوی جوان از پاریس دههی بیست و سی جذاب و خواندنی بود. همهی آدمهایی که باهاشون رفتوآمد داشت رو نمیشناختم اما برداشتها و قضاوتهای همینگوی دربارهی اونها جالب و بعضا بامزه بود. از همه جالبتر هم دوستیش با فیتزجرالد بود. البته که به گفتهی یوسا، حرفهای همینگوی در این کتاب دربارهی فیتزجرالد اونقدرها هم رنگ حقیقت نداشته! طنز لطیفی توی توصیفات همینگوی بود که گاه و بیگاه لبخند روی لبهای آدم مینِشوند. انتهای کتاب دو متن به پیوست چاپ شده دربارهی این کتاب. یکی از گابریل گارسیا مارکز و دیگری از ماریو بارگاس یوسا. بد نبودند. ولی من خیلی خوشم نیومد. در نهایت هم امیدوارم یک روزی گذرم به پاریس بیوفته و کتابخونهی شکسپیر و شرکا و کافههایی که همینگوی میرفت و تعریفشون میکرد و خونهی خودش و گرترود استاین رو ببینم. "اما پاریس شهر بسیار پیری بود و ما جوان بودیم و آنجا هیچ چیز، ساده نبود؛ نه فقر، نه پول بادآورده، نه مهتاب، نه درست و غلط، و نه صدای تنفس کسی که زیر مهتاب در کنارت خوابیده بود." جملهی انتهایی کتاب: "این بود پاریس در آن روزهای دور که بسیار تهیدست و بسیار خوشبخت بودیم." . خوندن خاطرات یک نویسندهی بزرگ در روزگاری که هنوز کوچک بود، خیلی غریب و عجیبه. جسارت میده به آدم برای داشتن آرزوهای بزرگ. شنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۱.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.