یادداشت کتابخانهٔ بابل

طبل حلبی
موهبت توقف
        موهبت توقف

شر مثل وبا از دل یک نفر به ذهن او سرایت می‌کند و از ذهن او به ذهن تمام آدم‌هایی که متقاعد شده‌اند باید از او اطاعت کنند. از او که شاید نجات‌دهنده باشد. نجات‌دهنده همیشه برای گسترش خود در ذهن‌ها و قلب‌ها به گسترش مرزها نیاز دارد و برای گسترش مرزها به جنگ‌ها. او آنقدر ادامه می‌دهد تا جنون عادت هر روزه شود. و آنچه همه هر روز زندگی می‌کنند، رفته‌رفته حقیقت را وارونه می‌کند. وقتی حقیقت به‌تمامی با خون و گلوله چهره عوض کرد، شیپورها و طبل‌های پایان نواخته می‌شوند. جام‌ها پر می‌شود و مردم به رقص پای می‌کوبند که از جهنم جنگ بیرون آمده‌اند. دیگر کسی به رستاخیزی که قرار بود نجات‌دهنده به پا کند فکر نمی‌کند. کسی اهمیت نمی‌دهد که چه جوان‌هایی چه طلوع آفتاب‌هایی را ندیدند. و اگر جنگ تمام شده باشد دیگر هیچ کدام از اینها مهم نیست اما افسوس که جنگ‌ها تمام نمی شوند، زیر پوست شهرها می‌خزند و خود را در ذهن‌ها به شکلی تازه می‌کارند. جنگ هرگز اجازه نمی‌دهد که آدم‌ها به‌راحتی فراموشش کنند. گذر زمان در نظر سربازی که در میدان جنگیده برای فراموشی کافی نیست. او به توقف زمان نیاز دارد، توقفی حتی قبل از آغاز جنگ. توقفی در رشد تن که آماده‌ترین آماج فرونشاندن تیرهای خشونت رهبران است. توقفی که تن را از شایستگی حضور در کنار مرگ برهاند و در وادی پست زندگی در امان، نگهش دارد. هر سربازی فقط در صورتی می‌تواند جنگ را فراموش کند که به آن نرفته باشد یا از آن برنگشته باشد.
اسکارِ طبل حلبی به موهبت توقف زمان در تن خود نائل می‌شود اما ذهنش بی‌وقفه پیش می‌رود و آنجا که باید بایستد، متوقف می‌شود و عرصه را به تن می‌سپارد تا آنقدر بزرگ شود که روایتش اعتباری داشته باشد. روایت خانواده و سرزمینش. قصه‌ای که از آلبوم‌ها عبور می‌کند نه از تریبون‌ها. تریبون‌هایی که «باید مواظبشان باشیم» چرا که به تداوم تخدیر حقیقت مشغولند گو این که حقیقت بخواهد چون فریادی از هزار دهان بیرون بریزد و بگوید که آغوش فراموشی هزاران بار گرمتر است از مرور تقدس‌های خونین.
گونتر گراس در این رمان پیکارسک، طنازانه تاریخ خود را می‌نویسد و با این که از ترس قضاوت به نسیان پناه برده است، به‌زیبایی علیه فراموشی قلم می‌زند.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.