یادداشت زینب

زینب

زینب

2 روز پیش

        گند بزنند به این‌جور زندگی. چندین سال جان کندم تا شوهرم نفسم را نبُرد، حالا هم جان می‌کنم که دستِ مردهای بیگانه‌ای که می‌گویند «همین‌که نفس بکشه کافیه» بهم نرسد.

«اولکر» از دخترِ مردی بودن خیری ندیده بود.
همسرِ مردی شد و باز هم روزِ خوش نداشت… 
تا چشم باز کرد دید مادر شده و حالا باید تلاش کنه زنده بمونه؛ پسرش شد دلیل زنده‌موندنش. 
تا روزی که پسرش هم بزرگ شد و رفت سربازی و‌ اولکر بالاخره بعد از بیست سال از خونه‌ای که جز خشونت و تحقیر براش چیزی نداشت بیرون رفت.
به این فکر می‌کرد کجا بره که دست شوهرش بهش نرسه، و از بی‌پناهی و ترس به بیمارستان پناه برد،  و کم‌کم شغلِ ناپایداری هم برای خودش پیدا کرد و شد همراهِ بیمارهایی که تنهان.

واقعا زن‌ بودن خیلی سخته، دلم برای همه‌ی اون زن‌هایی که اسیر چنین شرایطی می‌شن می‌سوزه…

پی‌نوشت:
آدم‌ها یا کمکی نمی‌کنن، یا کمک می‌کنن ولی در عوضش چیزی هم می‌خوان.
کدوم بدتره؟ دومی.
      
114

17

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.