یادداشت ملیکا خوشنژاد
1401/12/23
اوایل اصلاً نمیتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و یه کم پشیمون بودم از گرفتن و شروع کردنش. اما کمکم تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و در نهایت درونش غرق شدم. شیوهی روایت بسیار من رو یاد سلین میانداخت. نمیدونم به خاطر ترجمه بود یا نثر دوبلین هم همینطوره. البته که گمونم از نظر تاریخی همدوره بودن یا حتی شاید بشه گفت سلین تحت تأثیر دوبلین بوده. شایدم هیچ ربطی به هم نداشتن. تو نوشتههای مربوط به این کتاب که جاهای زیادی گفته شده دوبلین تحت تأثیر جویس بوده. حالا از اینا که بگذریم، «برلین الکساندر پلاتس» روایت مردی به نام فرانتس بیبرکفه که بعد از آزاد شدن از زندان تصمیم میگیره شرافتمندانه زندگی کنه، اما خب، خیلی ساده است که فکر میکنه این کار شدنیه. پشت سر هم دچار بدبیاری میشه و دروگرِ مرگ با داسش مدام سر راهش قرار میگیره. اونچه برای من جالب بود اینه که این روایت انگار میتونه در هر کلانشهری رخ بده و شاید این ویژگی زیستن در کلانشهرهاست که ناگزیر بیشرافتی و بیاخلاقی و تبهکاری در تاروپودش تنیده شده. وقتی فرانتس از زندان آزاد میشه، میبینه برلین تغییری نکرده و بنابراین این اونه که باید برای دووم آوردن در شهر تغییر کنه، اما آخر داستانه که بالاخره این رو میفهمه و میپذیره. بعد از اینکه تا پای مرگ میره و حتی میمیره و فرانتس جدیدی به دنیا میآد. یکی از موضوعات دیگهی کتاب هم این بود که چقدر مشکلاتی که برامون پیش میآد تقصیر حماقت خودمونه و چقدر انداختن تقصیر گردن چیزی به نام سرنوشت احمقانه است.
1
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.