یادداشت طُرقه

طُرقه

طُرقه

1404/1/8

        اگر شانزده سالم بود و این کتاب را می‌خواندم دیوانه می‌شدم. ماجرا فقط یک روایت مستندِ هیجان‌انگیز از زندگی چهار مرد که عضو یک گروه موسیقی بوده‌اند نیست؛ کتابی است که آدم را جوان می‌کند و اضطرابهای سالهای دوری را به یاد می‌آورَد که «وظیفه» و «آرمان» معنا داشتند؛ سالهای تنهایی و پرتناقضِ آن وقت‌ها که روح انسان نوجوان بود. شاید اِلمان موسیقی اینها را متبادر می‌کند، چراکه صحبت از موسیقی راک است و حال و هوای اعتراض‌آمیز و شورانگیزش، اما خودِ روایت به قدری پرکشش است که همگی‌مان را تبدیل به هواداران این گروه موسیقی و خواننده‌ی اصلی آن می‌کند. انسان می‌تواند به اندازه‌ی خواننده‌ی اصلی این گروه گمنام بلندطبع زندگی کند (از نظر وفاداری به اصول شخصی‌اش) و حتی نامی از او در بایگانی‌ها هم به سختی پیدا شود - البته این عصر ماست که بزرگواری یک «نام» را با تابلوهای نئون و بوق و کرنا تعریف می‌کند، حال آنکه پرویز شاکری هزار اسم مستعار داشت و هیچکدامشان کم‌اهمیت‌تر از نام واقعی‌اش نبودند. به هر حال این فکر در طول کتاب رهایتان نمی‌کند که چطور نبوغی از این جنس همینقدر بی‌ادعا می‌آید و جلوه‌گری می‌کند و برای ابد از یاد می‌رود، آن هم در حالیکه داستانهایی به مراتب پیش‌پا‌افتاده‌تر از آدمهایی به مراتب کم‌قدرتر تبدیل به اسطوره شده‌اند. 
حسرت گوش دادن به آهنگ‌هاشان شبها خواب از چشمم می‌گیرد. به عنوان کسی که هیچ سواد موسیقیایی ندارد و تنها شدیداً تحت تاثیر موسیقی قرار می‌گیرد، بعد از خواندن این کتاب احساس می‌کنم اگر روزی نرسد که آهنگهاشان را بشنوم انگار بخشی از زندگیم را به جا نیاورده‌ام، ولی در عین حال می‌دانم که این هیجان و اضطرابی که در دلم افتاده، و این احساس که انگار الان با دانستن تمام چیزهایی که بر «شط‌بویز» گذشته رسالتی پیدا کرده‌ام، در اثر فرسودگیِ روزها از یادم می‌رود، درست مثل آرمان‌ها و عهدهایی که آن روزها با خودمان بسته بودیم، و درست برخلاف پرویز شاکری که تا آخر پای آنها ماند و از یاد نبُرد. 
      
5

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.