یادداشت زهرا زرینفر
1401/11/6
خیلی وقت بود که با یک کتاب این قدر احساساتی نشده بودم. سالامانکا داستانش رو این قدر زیبا با گفتن داستان بقیه تعریف کرد که اصلا حس نکردم اینارو نویسنده داره میگه نه سال. انسان نمیتواند از پرواز پرندههای اندوه در بالای سرش جلوگیری کند، اما میتواند جلوی آنها را بگیرد تا در موهایش آشیانه نکنند. گاهی اوقات به خودم میگم چرا اوایل نوجوونی من به جای خوندن این کتابها به فانتزی خوندن سر شد و اواخرش هم غرور بزرگی در من ریشه کرد و گفتم من دیگه کتاب بچهها رو نمیخونم. به هر حال اون غرور خیلی ادامه نیافت و الانم خوشحالم چون فکر میکنم اگه قبلا این کتاب رو میخوندم نمیتونستم سالامانکا، مامانهای داستان رو این قدر خوب درک کنم. هر چند یه مقدار تو شخصیت مامان سالامانکا و مامان فیبی چیزای کلیشهای و تیپیک یافت میشد ولی خب مگه هممون گاهی اوقات این طور نیستیم؟ یه قسمتایی از داستان بدون هیچ دلیلی تداعیکنندهی دنیای سوفی و راز فال ورق گردر بود برام: ازین جهت که نوشتههای بینام و نشونی سر از ایوان خونهی فیبی در میاومد مثل این که ارزش و معنی زندگی چیست؟ یا زنی که خانوادهاش را برای این که قلب و مغزش را از چیزهای بد خالی کند ترک میکند. ولی خوب شباهت در همین حد بود نه بیشتر.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.