یادداشت همشهری جوان
1401/2/21
"گاهی وقتها قصه رفتن به افغانستان را برای باقی اینجور تعریف میکنم که خواستم کم نیاورم و فقط برای استفاده از گذرنامهها رفتیم افغانستان... قسمتی از پاکت اسناد بیکار مانده بود. ترسیدم خمس بهش بخورد! برای همین صبح شنبه گذرنامهها را برداشتم و رفتم دنبال گرفتن ویزا. دنبال کنسول ترکمنستان بودم که دفتر کنسولی افغانستان را زودتر پیدا کردم... تیری انداخته بودن و بختیارانه به هدف خورده بود. به همین سادگی... قسمت سخت، آنجا بود که اصلاً نمیدانستم برای چه دارم به این سفر میروم! اصلا چه وضع و حالی دارد افغانستان و چه تمهیداتی باید داشت برای این سفر. قسمت سختتر جای دیگری بود... دندهات نرم، هوس سفر ماجراجویانه کردهای، یکه بلند شو برو دیگر! اهل و عیال را کجا میبری؟ بچه یک سال و نیمه چه گناهی کرده است غیر از همین اضافه ابوت و بنوت که شده است فرزند شخص شخیص جنابعالی؟" ماجرای سفر رضا امیرخانی به افغانستان به همین سادگی رقم میخورد و بعد با کلی شیرینی و جذابیت به پیش می رود. امیرخانی در هر فصل از جانستان کابلستان به سراغ یکی از دیدنیهای افغانستان میرود، گاهی نگاه دخترکی است و گاهی بنایی تاریخی و گاهی هم یک جاده بلند یا کوتاه. مهم این است که او تفاوتهای زبانی مشابه را ثبت میکند و دائم برایشان معنایی پیدا میکند؛ مثلا در فصل متواترات هرات میگوید: "این روزهای اول میزان (مهرماه) هرویان میگویند هوا پکه پوستین است! ضبط میکنم و بعدا میفهمم که باید بنویسیم پنکه-پوستین!" مهمتر این است که او به پیوستگی ریشههای تاریخی و جغرافیایی افغانستان اشاره میکند و خوب میتواند تفاوتها و شباهتهای سرزمین ایران و افغانستان را با یکدیگر مقایسه کند. انگار امیرخانی در این سفرنامه وطن دیرین خود را به شکل دیگری امتحان میکند و با آن خو میگیرد؛ وطنی که حتی کتابدوستانش او را میشناسند. مثل آنجا که برایمان تعریف میکند که: "عاقبت، مغازه کتابفروشی شاه محمد را پیدا میکنیم. شروع می کنم در کتابفروشیاش دور زدن. انصافا کتابفروشی پر و پیمانی دارد. کتابفروشی به لحاظ مساحت خیلی بزرگ نیست، اما سه طبقه دارد و از همه فضاها برای نمایش کتاب استفاده شده است. در طبقه دوم، میروم سراغ رمانها و میبینم کتابفروش خوشذوق رمانهای خوشخوانترش را در قفسهای جداگانه چیده است. یک هو چشمام میافتد به رمان "منِ او"ی خودم و کلی ذوقمرگ میشوم که در خارج! هم کتابمان خریدار پیدا کرده است. در آن قفسه کتابهایی از سید مهدی شجاعی، محمود دولت آبادی و مصطفا مستور هم پیدا میکنم. موقع پایین آمدن از پلههای طبقه دوم مسئول طبقه که جوانی است با رخت افغانی و لکنت هم دارد میگوید: شم... شم... شما ایرانی استی؟ رضا... رضا... رضا امیرخانی استی؟ نگاه میکنم در صفحه دوم کتاب عکسی از من هست و معلوم میشود که ذوقمرگیام چندان هم زیرپوستی نبوده است و مسئول قبل از رفتن من فهمیده بوده است که این کتاب با من نسبتی داشته است. شاه محمد جان! این مردک همین کتاب من او را نوشته کرده است..." اینها فقط بخشی بود از سفرنامه رضا امیرخانی به افغانستان که وقتی به ایران باز میگردد، حس میکند پارهای از تنش را پشت خطوط مرزی، خطوط بیراه و بیروح مرزی جا گذاشته است. به قلم حورا صداقت نژاد، منتشر شده در همشهری جوان، شماره 519، 14 شهریور 1394
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.