یادداشت شکوفه سادات مرجانی بجستانی

از طرف فرزند کوچک شما؛ این بار فرزندان از پدر و مادر روایت می کنند
        .
دوشنبه رسید و تا چهارشنبه که روی مبل از خستگی خوابم ببرد فقط یک ورق تا پایانش باقی ماند. 
هر روایت را که می‌خواندم کتاب را می‌بستم.دست‌هایم را از زیر عینک می‌بردم روی چشم‌هایم.
اول نم اشکهایم را پاک می‌کردم و بعد هر چه دیده بودم را با همان دست امتداد می‌دادم که از لابه‌لای موهایم یا برود توی کله‌ام یا بریزد پشت سرم.
بعد می‌رفتم سراغ کار دیگری.نمیشد روایت‌ها را پشت سر هم خواند.کتابی نبود که با وجود حجم کمش قلبت پذیرش کلماتش را پشت سرهم داشته باشد یک نفس عمیق کشیدم.همان یک ورق را با جان کندن خواندم.کلمات نشسته بودند در گلویم.فوتشان کردم و گفتم:«تموم شد»
اما تمام نشد.دو روز است که به چهارده خانواده فکر می‌کنم به چهارده خانواده‌ای که نمایندگان میلیون‌ها آدم‌اند.معلوم نیست اما احتمالا کتاب نمایندگان غایب بسیاری هم دارد. 
خیلی وقت است به هر چیزی که برمی‌خورم از خودم می‌پرسم تو اگر بودی چیکار می‌کردی؟ چی می‌نوشتی؟ جوابش این‌است که نمیدانم! اما حتما اگر می‌نوشتم اسمش را می‌گذاشتم
«تا ابد مترجم می‌مانم» 

از دیدگاه من،ما با یک کتاب جسورِ خودافشاگر مواجهیم که در مسیر درستی حرکت کرده است
ما پای روایت ِبی‌پرده‌ی ۱۴ نفر نشسته‌ایم که از والدینشان بگویند.درد و دل‌هایی که ابدا بوی غرغر نمی‌دهند. حرفهای انباشت شده‌ای که باید خیلی زودتر زمین گذاشته می‌شدند تا آدم دیگری این بار را روی دوشش حمل نکند 

کتاب یک یادآور خوب است برای فهمیدن اینکه دین را نصفه فهمیدن کار غلطی است.یادآور این است که در کنار رعایت حقوق و احترام والدین، باید حواسمان به حق و حقوق و احترام فرزندان هم باشد .همان‌طور که از عاق والد باید ترسید نباید عاق فرزند را هم دست کم گرفت زیرا ممکن است همه‌ی ما والد  شدن را تجربه نکنیم اما قطعا فرزند بودن را حتما. 

کتاب برای من یک اتفاق کم یاب مثل سال کبیسه هم داشت.اسم ۴ نفر از نویسندگان کتاب فاطمه است که من افتخار دوستی با ۳ نفرشان را دارم لذا همینجا به فاطمه خانم طبسی پیشنهاد دوستی میدم تا این کتاب برای من هتریک فاطمه‌ها هم محسوب بشه

من فکر می‌کنم طراح جلد کتاب‌های نشر مهرستان احتمالا از بچگی دلش می‌خواسته کتاب‌ها بدون آسیب از سقف آویزان شوند انگار بارانِ کتاب باریده و  دکمه توقف را زده‌اند. بعد احتمالا دستش را می‌گذاشته زیر سرش و چشم‌هایش را می‌بسته و تصور می‌کرده نویسندگانِ کتاب دارند کلماتشان را روی سرش میریزند و همان طور خوابش برده. 
 اولین کتابی بود که روی برد من به راحتی نصب شد و از دیدنش حظ کردم 

#از_طرف_فرزند_کوچک_شما 
#روایت
#والدین
#فرزند
#کتاب_خوب
      
3

27

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.