یادداشت رعنا حشمتی

                «چقدر دلم می‌خواست آن لحظه را توی یک شیشه می‌ریختم، درش را می‌بستم و برای همیشه با خودم نگه می‌داشتم... آن وقت می‌توانستم هروقت که دلم خواست، در شیشه را باز کنم و با تمام وجود دوباره حسش کنم.
وقتی آتش‌بازی تمام شد، چشم‌هایم را باز کردم و به آسمان سیاه پرستاره خیره شدم. هنوز دود آتش‌بازی توی هوا بود. مردم داشتند وسایلشان را جمع و جور می‌کردند. عده‌ای هم به طرف ماشین‌ها راه افتاده بودند.
دلم می‌خواست تا ابد همان‌جا می‌ماندم و همان‌طور در تاریکی روی چمن‌ها دراز می‌کشیدم و نسیم شبانه به صورتم می‌خورد.»
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.