یادداشت پیمان قیصری
1403/4/20
در کتاب سکهای که سلیمان یافت، در واقع سکه رو سلیمان نیافت و اصلا سکه هم نبود! حالا شما از همین اسم میتونید حدس بزنید که فرجام کار چیه؟ اگر نه با ما همراه باشید. به نظر میرسه نویسنده تحت تاثیر کامو و تفکراتش، با خودش گفته یه رمان خفن بنویسم تا بر همگان ثابت بشه که زندگی چیزی نیست جز یک تکرار بیهوده و هیچ رازی در چیستی این جهان وجود نداره. نویسنده پس از نوشتن داستان سلیمان و خرش ریگی، میبینه ای دل غافل! کل داستان شد بیست صفحه! در نتیجه میاد از شیوهی روایت در روایت استفاده میکنه و خودش رو وارد داستان میکنه. چطوری؟ بدین صورت که ابتدای کتاب با دیدار شاه پیگمالیون و نویسنده شروع میشه و نویسنده داستانی که نوشته رو برای شاه میخونه، ولی بازم خیلی کمه، در نتیجه هر حکایت و داستان کوتاهی که بلد بوده و به فلسفهی داستانش میخورده از زبان مادر و استاد و خر و هر کس که دستش رسیده وارد داستان کرده و در نهایت برای اینکه ما کاملاً بفهمیم که زندگی تکراره و بیهوده است نود درصد دیالوگهای کتاب رو دوبار تکرار کرده تا کاملاً خرفهم بشیم! کتاب واقعاً جالب شروع شد قسمت اول و صحبتهای نویسنده و شاه پیگمالیون جدای از تکرارهای آزار دهنده جالب بود اما هر چقدر جلو رفت ضعیف و ضعیفتر شد و پایان کتاب به نظرم ضعیفترین بخش کتاب بود. صحبت از افراد و اتفاقهای تاریخی نکتهی جالب کتاب بود. در نهایت باید بگم کتاب خوبی نبود، کتابی که چند نفر موقع خوندن اتفاق نظر داشته باشن که فلان مسئله داره روی اعصاب و روانشون راه میره یعنی یه جای کارش میلنگه. آهان راستی اینکه اون خره عقل کله و از همه بیشتر میفهمه خیلی رو اعصاب من بود :/
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.