یادداشت پیمان قیصری
1404/3/3
داستان سیاوش از نظر من بهترین، تاثیرگذارترین و غمانگیزترین داستان شاهنامه ست. از کودکی تا نوجوانی و داستانش با سودابه، گذر از آتش، جنگ و صلح با افراسیاب، ازدواج و مرگ و حتی اتفاقات پس از مرگش همه جذاب و تاثیرگذاره. مثلا در قسمت مرگ سیاوش داریم که لالهای شاهد مرگ سیاوش بود پس، چو سرو سیاوش نگونسار دید سراپردهی دشت خونسار دید بیفکند سر را ز انده نگون بشد زان سپس لالهی واژگون و این چنین شد که لالهی واژگون به وجود اومد. سیاوش میتازد. رنگهای سرخ و زرد، نوری سبز را چون نگین زمرد در میان میگیرند. نور سبز بیشتر رنگ میگیرد. سیاوش میاندیشد که به جهانی دیگر پا گذاشته و آن نور نشانی از بهشت دارد. آوای شعلهها فرو مینشینند و هیاهویی تازه اوج میگیرد. پهلوان نمیتواند آنچه را که با چشم میبیند باور کند. فریاد میزند همراه من پیروز شدیم شاد باش که آتش به بیگناهی ما گواهی داد. اسب سیاه از نفس افتاده بر خاک میافتد. کاووس با لبی خندان و چشمی نگران پیش میآید. سیاوش را بلند میکند و در آغوش میکشد، سر بلندم کردی فرزند و آبرویم را خریدی باید میدانستم این دستها که خون من در رگهایشان جاری است، به من خیانت نمیکنند. شرم بر من که تو را در آتش افکندم و در برابر چشم خویش به شعلههایی چنین سرکش سپردم. مرا ببخش که اگر پاکدلی چون تو از گناهم نگذرد، نه در زمین و نه آسمان روی آسایش نخواهم دید. پهلوانان و بزرگان یک یک پیش میآیند؛ یکی بر چهرهی سیاوش گلاب میپاشد و یکی زیر پایش زر میریزد. یکی اسپند دود میکند و یکی عود میسوزاند. - بریده باد زبانی که سخن از ناراستی تو گفت و شرم بر دلی که شعله های هوس از آن زبانه کشید و آتش در این خانه انداخت. - امروز را از یاد نمیبریم که نور این شعله ها بر دلهای تاریکمان روزنهای تازه گشود. مردان آب بر آتش میپاشند. ناگاه آوای شیون و زاری از بام بر میخیزد. سودابه مینالد و روی میخراشد: او افسونگری است هزار چهره، فریبش را مخورید. کاووس فریاد میزند: افسونگر تویی که میخواستی پدر را بر پسر بدگمان کنی و چون گیاهی هرز ریشهی این درخت کهن را بخشکانی. به فرمان شاه ایران، سودابه را از پلکان پایین میکشند و در برابرش بر خاک میاندازند. کاووس چهره در هم میکشد. سالها به تو مهر ورزیدم و هر چه داشتم به پایت ریختم چون تاجی گوهر نشان بر سرم میدرخشیدی و آسمان و زمین به شکوهت رشک میبردند. چه شد که چون ماری خوش نقش و نگار زهر در جانم ریختی و داغ ننگ بر پیشانیام نشاندی. سودابه بوسه بر پای کاووس میزند: تو هم این دروغ را باور میکنی؟ کاووس روی بر میگرداند بر دارش کنید که میترسم باز با گفتار جادویم کند. سیاوش پیش میدود و دست پُر مهرش را بر شانه ی پدر می گذارد: «تو بزرگواری از گناهش در گذر و بخششات را از او دریغ مکن. شاید پند گیرد و از کردارش پشیمان شود. بزرگیات را بر او و مردمان آشکار کن که گذشت شیوهی برگزیدگان است.» دو خورشید در چشمهای کاووس میدرخشند. به سودابه مینگرد: «به پایش بیفت و بخشش بخواه که مرگ و زندگیات در دستهای اوست و من از این پس جز برآوردن خواست سیاوش آرزویی در دل ندارم.»
(0/1000)
نظرات
1404/3/3
سلام. از روزی که دوباره به میادین برگشتید فقط آپدیتهای وسوسهبرانگیز شاهنامه از شما میبینیم:) یه توضیحی دربارهی سیری که در پیش گرفتید میدین؟ کاش یه لیستی هم برای شاهنامهنخواندهها فراهم کنید که از تجربیاتتون بهرهمند شیم.
4
1
1404/3/4
آقا دم شما گرم. حظ بردیم از توضیحاتتون. میرم لیست رو نگاه کنم. 🏃🏾♀️ پادکستهای امیر خادم هم گوش دادین؟ @Peiman198913
0
پیمان قیصری
1404/3/4
0