یادداشت
1401/8/11
4.3
73
هو الصبار. گل آخری که فرهاد حسنزاده میزند، پنج ستاره میخواهد! پنج ستاره و حتی بیشتر.. من هنوز از یادآوری سه صفحهی آخر، متاثر میشوم.. از شخصیت خاله خوشم نمیآمد، تا آن زمان که شعر شاملو را خواند. دلم نرم شد به برکت "پریا"ی شاملو! اما هنوز هم دلم صاف نشدهبود، زیادی روشنفکرمآب میزد و ادایش بیشتر از صدق عملش بود انگار. تا کجا؟ تا آنجایی که هستی، خاله را وسط جنگ دید، پیش دایی. چهقدر ذوق کردم که این شخصیت عاقبتبهخیر شد! و جدّا چه شخصیت عزیز و بهتعبیری ناهمگونی. ضربالمثل و طنز و گویش محلی، این سه، دست به دست هم میدهند و زبان اثر را شاخص میکنند، بهنظرم. ولی راستش را بخواهید، مشت نویسنده زود باز میشود. نه فقط اینکه نویسنده زود مشتش را باز میکند، بلکه خواننده اگر زرنگی کند همان اول اول، درون مشت نویسنده را دیده. و این بد است، خیلی بد است! و دیگر ذهنم درگیر شد که دختر را چهگونه تصویر کنیم، درستتر است؟ تصویر متناسب از دختر در کدام اثر هنریمان وجود دارد و درخشان است؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.