یادداشت آریانا سلطانی

        سه بَرخوانی
نوشته بهرام بیضایی
.

آیا تو دشمان را نمی‌بینی که از نیزه‌هاشان جنگلی ساخته اند؛ و بی‌تاب‌تر از خیزابهای دریای دل آشوب هر دم آرایشی سهماگین تر می‌آورند؟ دشمن می‌تواند نابودمان کند! 
و کشواد می‌غرّد: اومان با نیشخندی نابودمان کرده است! یک تیر چه می‌تواند بکند؟ پیمان برای چیست؟ آن چرک جامگان می‌دانند که تیر ما، از آنچه مارا هست دورتر نخواهد رفت.
پس این تلخ می‌نالد: دشمن خیره است کشواد و ما چیره نیستیم!
و کشواد همچنان با باد: تا مرزی که بود کرور کرور در گرو اند.
سردار چهره درهم می‌کشد، دژم: رهانیدن ایشان از ما ساخته نیست!
وین خروشان خروشی: تنها ساخته بود از ما، به بندگی دادنشان؟
آنک نیزه های هور در هزار جا به زمین می‌کوبد. پرنده ای افغان بر می‌آورد. اینجا و آنجا چندین تن به خاک می‌افتند. در میان زمزمه ها پیری مویه آغاز می‌کند؛ و در پی او مردانِ مانده‌ی چندین تیره و تبار: چه بخت کوتاهی با ماست، تا فرو رفتن این آفتاب. 
برای ما مردان از مردی چه مانده است؟ ما ریشخندِ گیهانیان شدیم. آیا دخمه های تیره مرگ سزاوارتر نبود؟
ناگاه سردار سربرمی‌آورد؛ می‌خروشد‌ و بر پای می‌شود؛ غران می‌غرّد؛ غریوان و ترس افکن: هان ای مرد، ای پهلوان بیم آور؛ خندگی و زهی! این پیمانی است گذاشته! 
و کشواد در چشمان او می‌گوید: من با کسی پیمان نکرده ام.
{ پس کشواد کمانش را بر زانو می‌شکند و می‌اندازد. }
سردار خیره می‌ماند: هان، این فرمان سرور توست!
و کشواد می‌گوید: در شکست هیچکس به دیگری سرور نیست.
پس آن سرداد - تیغش در مشت - فریاد می‌کشد: ای کشواد به دیگران بیندیش!
و کشواد بی‌خویش می‌شود: چه کسی گفت من به دیگران نمی‌اندیشم؟ هان اینت پیمانی با دست سروران؛ و با پیمان زندگی مشت بندگان؛ در گرو تیری؛ که چون رها شود همه این یا آن‌ راست؛ ورکه‌ بندگی خود برجاست! اینک هزار هزار در گرواند. وگر آن کس که گفت ای کشواد تو تیر بینداز، در اندیشه ایشان نیست! او خسته است؛ و بر آن سر که بازگردد تا برآساید. ورکه من خویش را هیچ از ایشان جدا نمی‌دانم؛ اگر آزاد کردنشان نتوانم پس با ایشان می‌مانم!




استاد بیضایی؛ همچنان چیره دست و تیزبین، تراژدی را بازمیابد و بازآفزینی میکند: تورانیان بر لشکر ایران تاخته و با هزار هزار تن، خاک ایران را گلگون کرده اند.
جنگ فرساینده و خون ها در باد چون گردی، چشم ها را به سرخی می‌آلایند.
پیمان آتش بس تنها به حد پرتاب تیر برای تعیین حدود مرزها بسته می‌شود.
اما بازوان خسته و دل ها خموش اند.
کرور کرور مرده و یا سوگ بر دل سنگین کرده اند.
کشواد، پهلوان تیر انداز از پرتاب این تیر سرباز میزند؛ تورانیان آرش را در این میان میابند که ستوربان و چوپانی ساده دل است.
پس به نیرنگ، او را خائن و تنها فردی خطاب میکنند که باید تیر‌ به کمان او بساید و مرز را بنشاند. اما آرش تنها درد وطن بر دل دارد و نه اندیشه پهلوانی.
حال چه خواهد شد؟ آن زمان که هومان پهلوان نیز به ایران پشت کرده؛ سرنوشت چه در سر دارد؟
.
.
پی نوشت: سه تاویل از سه داستان کهن؛ اژدهاک که خود و مارها زاییده نفرت و خشم و کین در دل مانده، ناشی از زخم های بازمانده تازیانه های ظلم و ستم یامای پادشاه بودند و روزگار تیره ای که اژدهاک را نیز اندوهناک می‌کرد.( مقایسه شود با یادداشت های شیطان آندری‌یف.)
آرش و جور همکیشان و ستم دشمنان.
و در نهایت بندار بیدخش و کارنامه اش که جام، خود جم را به جنون رساند؛ دانشی که برای تعالی و رشد بود، خودش قدرتی برای ویرانی شد. جنون قدرت و ناتوانی از مهر و آیین مداری در گرو دانش بی حد و مرز.

.
.
خواندن این سه نمایشنامه را پیشنهاد میکنم.
در پناه خرد.
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.