یادداشت محمدقائم خانی
1402/3/2
3.7
8
. با وحشت نگاه کردم به پژوی 504 آبی، که در بیحواسی من، آمده بود کوبیده بود به پیکان سفید پارک شده در جلوی ساختمان. پیکان حالا روبهروی من بود. کاپوتش جمع شده بود و چراغهایش شکسته بود. سپرش از اتاق جدا شده بود؛ که افتاد زمین. کاپوت سواری پژو هم با یک دسته گل سفید و قرمز رویش، از طرف راست جمع شده بود تا جلوی شیشه. شیشه هم شکسته بود اما هنوز نریخته بود. راننده پژو که داماد بود، با کت و شلوار طوسی و پیراهن راهراه آبی و سفید، با چند ضربه شانه، در طرف خودش را باز کرد و پرید بیرون. بیمعطلی دوید و از عقب ماشینش را دور زد. رسید به در جلویی سمت راست و با هیجان چسبید از دستگیره و زور زد تا در باز شود. زور زد و زور زد. در باز نشد. عروس زندانی، با نگاه هراسان، با فشار در به سمت بیرون، قصد کمک به داماد را داشت. داماد چرخی دور خودش زد و بعد یک قدم رفت عقب و با لگد کوبید روی دستگیره. حال و روزش طوری بود که انگار نمیدانست چه میکند. مردی میانسال دواندوان آمد و دست داماد را گرفت و کشید عقب. داد زد: چه کار داری میکنی؟ دیوانه شدی؟ گوشهایمان پر شده از مارش حمله و صدای سرود و گزارش عملیات. از عید نوروز هم دیگر اثری نیست؛ هنوز سیزده نشده، بساطش برچیده شده. دیگر هیچکس حرفش را هم نمیزند. آژیر آمبولانسها و ماشینهای آتشنشانی و شهربانی دمبهدم بالا میگرفت. ناله و فریادِ زنان و مردان تماشاچی، روی خرابیها میچرخید و به سر و سینهام میخورد. کسی با بلندگو از آقایان و خانمها میخواست محوطه را خلوت کنند تا امدادگرها به کارشان برسند.
2
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.