یادداشت نعیمک
1403/12/25
عجیب! جالب! خالهزنکی! فیلم هندی! این کلمهها گزاره نیستند. کلمههایی هستند که حین خواندن کتاب در ذهنم میچرخید و کتاب هیچ کدام از اینها نبود. کتاب یک شخصیت نوجوان داشت و خیلی نزدیک بود به کتابها و فیلمهای تینیجری که این سالها هم خیلی بیشتر مد میشود و پشتهم منتشر میشوند اما چه ویژگی داشت که برای من باحالش میکرد؟ اول از همه اینکه پریان چاپ کرده بود و فکر میکردم پریان نمیتواند اینقدر زرد و بازاری باشد اما مهمترین دلیلش همان صفحانت اول کتاب بود. شخصیت کتاب یک دختر نوجوان سیاهپوست بود در دل آدمهای سفید. دختری که پدری سفیدپوست دارد و مادری که مرده و این ترکیب برایم عجیب بود. لحظاتی که داشت خودش را در بین آدمهای سفیدپوست میدید عجیب بود. آیا مستقیم داشت به سیاهان اشاره میکرد؟ نه، اما انگار این رنگ پوست روی همهچیز تاثیر داشت. از روابط با آدمها (حتی پدرش) تا شهر و ایدههایی که از مادرش داشت. این نوجه زیرپوستی بدون شعار را دوست داشتم. اما ویژگی دیگر کتاب پیچیدگی روایت در عین سادگی بود. یک جور حس فراواقعی به کتاب میداد. سوالاتی در کتاب هست و گرههایی ایجاد میشود. دانهدانه بدون تعلل این موارد حل میشود و مورد تازهای ساخته میشود. ارتباط آدمها، اضافه شدن شخصیتها و قصههای فرعی که آدمها تعریف میکردند فضایی میساخت که خیلی باحال بود. هر بار که فکر میکردم چیزی شبیه فیلم از رویش بسازم انگار شبیه کتاب نمیشد. شبیه پازل نبود که همدیگر را تکمیل کنند. واقعاً شبیه یک مخلوط که «با هم» یک ترکیب را میساختند. البته پایان کتاب خیلی توضیح و تفصیل داشت که برای دوران خودش طبیعی است و البته پولمن هم نویسندۀ پیچیدهای نیست که میخواست کتاب را عجیبوغریب تمام کند. ترجمۀ کتاب خیلی خوب بود و از طرفی مدام با خودم فکر میکردم چرا سانسور نشده. تجربۀ باحالی بود. مدتها بود یک کتاب ساده که درگیرم کند و واقعاً خوش بگذرد نخوانده بودم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.