یادداشت مرتضی اسکویی
1404/3/15
📘 **نقد شخصی بر «مرگ ایوان ایلیچ» – لئو تولستوی** کتابی خواندم که همه آن را شاهکار میدانند؛ اما من—با همهی احترام به قلم تولستوی—دلم با او نبود. «مرگ ایوان ایلیچ» کتابی است که از همان اول پایانش را میدانی. نه پیچشی هست، نه حادثهای، نه عشق. فقط مرگ. اما حیرتانگیز است که همین مرگِ از پیش معلوم، چطور میتواند تا صفحهی آخر، آدم را با خودش بکشاند. نویسنده میخواهد بپرسد: آیا زندگیای که کردهای، واقعاً «زندگی» بوده؟ و اگر حالا مرگ روبهرویت ایستاده، آیا چیزی داری که حسرتش نباشد؟ راستش، من نه با فلسفهی تولستوی زندگی کردم، نه او مغزم را تکان داد. اما دلم را—ناخودآگاه—برد سمت خاطرهای شخصی، غمگین، قدیمی... یاد خواهری افتادم که دیگر نیست. و شاید همین، بزرگترین کاریست که یک داستان میتواند بکند: نه موعظه، نه قضاوت، فقط **یادآوری**. یادآوریِ چیزی از خودت که فراموش کرده بودی. پس نه، این کتاب برای من شاهکار نبود. اما **خاص بود**. و گاهی، همین کافی است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.