یادداشت محتشم
1401/2/9
3.5
108
داستان درباره ی پسری به نام یونس فردوس است که دانشجوی رشته ی پژوهش گری اجتماعی است و می خواهد پایان نامه اش را درباره ی علت خودکشی محسن پارسا ، فیزیکدان و استاد دانشگاهی بنویسد که 2 سال قبل خودش را از بالای ساختمانی به پایین پرت کرده بود . او چند وقتی است که به وجود خداوند شک کرده و مدام از خودش می پرسد : آیا خداوندی وجود دارد ؟ ماجرای خاص و جذابی داشت . تاکنون کتابی با این موضوع نخوانده بودم و فکر نمی کردم از چنین داستانی خوشم بیاید . به نظر من داستان به گونه ای بود که اکثر خواننده هایش ، با آن احساس همزاد پنداری می کنند . قطعا برای بیشتر ما آدم ها پیش آمده که در طول زندگی برخی اوقات برایمان سوال شود که خدا هست ؟ کجاست ؟ چگونه است ؟ در اینجا هم احساسات و فضای داستان به گونه ای بود که فاصله ی زیادی با ذهن خوانندگان نداشت و به زندگی واقعی خیلی از ما نزدیک بود . یکی از مهم ترین نکات مثبت کتاب ، توصیف های کامل و دقیق فضا و مکان داستان بود . در تمامی قسمت ها ، ما محیطی که شخصیت ها در آن بودند را می توانستیم خیلی خوب تصور کنیم . به عنوان مثال زمانی که یونس به سلاخ خانه ای که بایرام در آن بود رفت ، فضای آنجا کاملا قابل تصور بود . حیواناتی که می خواهند فرار کنند ، خون گرمی که در آنجا جریان پیدا می کند ، کارکنانی که از لباس هایشان خون می چکد و.... همچنین زمانی که دادگستری توصیف می شد ، ما می توانستیم بفهمیم که چه قشری آنجا رفت و آمد دارند ، فضای شلوغی دارد و... جالب اینجاست که این توصیف ها مخاطب را خسته نمی کند چون بیشتر آنها اطلاعات لازم و مفیدی را می دهند که به درد خواننده بخورد و نکته های مهمی دریافت کند . البته در بخش های اندکی ، مقداری از این توصیف ها اضافی بود . مثل صحنه ای که پیرمرد های دیوانه در بخش اعصاب و روان بیمارستان ، با هم صحبت های عجیبی می کردند و این گفتگو کمی طولانی شده بود و از حوصله ی مخاطب ، خارج . نویسنده ی کتاب توصیفات و به طور کلی در بیشتر قسمت های کتاب ، هوشمندانه مطالب و ماجراهایی را گنجانده بود که به طور غیر مستقیم داده های زیادی به مخاطب می دادند . مثلا زمانی که یونس و مهرداد در رستوران بودند ، از طریق زوجی که آنجا بودند و ظاهرا اهمیتی نداشتند ، برخی ویژگی های یونس به ما منتقل شد . یا مثلا موضوع پایان نامه ی سایه که درباره ی گفت و گوی حضرت موسی و خدا بود ، در اصل به افکار یونس هم مربوط می شد که در جاهایی پاسخ یک سری سوالاتش را در همین بخش می گرفت یا حتی سوال هایی برایش پیش می آمد . یا حتی زمانی که رادیو قصه شب گذاشته بود ، با توجه به محتوای قصه ، یونس سوالاتی درباره ی زندگی خودش در ذهنش به وجود می آمد . شخصیت پردازی ها از نظر باطنی خیلی خوب بود . از یونس که شخصیت اصلی است گرفته تا مردی که برادر دوست او بود و فقط در بخش کوتاهی در داستان حضور داشت . ما می توانستیم بفهمیم که یونس مذهبی است اما چند وقتی است به خدا شک کرده و سوالاتی در ذهنش است . این ماجرا دارد او را از درون می خورد و عذابی بر زندگی اش سایه افکنده . جدیدا فرد بی احساسی شده و خیلی به اتفاقات اهمیت نمی دهد . یا همان مرد که می توانستیم درباره اش این را بدانیم که انسان عیاشی است و فقط به لذت و هوس های زندگی اهمیت می دهد . از نظر ظاهری هم خوب بود ولی جا داشت برخی از افراد بیشتر توصیف شوند . مثلا خواننده هیچ تصویری از یونس جز پالتوی او در ذهنش ندارد . البته بقیه تقریبا خوب بودند . مثلا بایرام مردی چهارشانه و بور است ، سایه چادر کرپ نازی به سر می کند و گردنبد طلایی دارد که رویش نوشته شده علی ، مهرداد پشت لب هایش کمی سبیل سبز شده ، پالتوی چرم می پوشد ، سیگار می کشد و عینک دودی می زند . زاویه دید کتاب اول شخص بود و داستان از زبان خود یونس نوشته شده بود . درست است که در سوم شخص دست نویسنده باز تر است و همه ی اشخاص و فضا و مکان ها دقیق تر توصیف می شوند ولی به نظرم برای این داستان ، همین اول شخص بهترین زاویه دید است . به خاطر اینکه شاید برخی قسمت های داستان فلسفی و خاص باشد ، ولی خود یونس توانسته به بهترین شکل ممکن احساسات را انتقال دهد و همه چیز را خیلی خوب توصیف کند به گونه ای که نیازی به وجود سوم شخص در داستان دیده نمی شود . البته احساسات شخصیت های فرعی خیلی خوب بیان نشده اما با این وجود به طور کلی توصیفات با توجه به زاویه دید ،کامل و دقیق بود . احساسات شخصیت اصلی خیلی خوب توصیف شده بود . مثل همین حس گیجی و عذاب به خاطر سوال های زیادی که در ذهنش ایجاد شده بود . البته در بخش هایی با وجود اینکه می دانیم یونس به چه علتی انقدر بی احساس و نسبت به زندگی بی تفاوت شده ، کارهایش قابل درک نبود . مثلا زمانی که منصور دوست علیرضا مرد ، هیچ حسی نسبت به این قضیه نداشت که یک انسان در ماشین او جانش را از دست داده . ظاهر و جلد کتاب هم در عین سادگی مفهوم جالبی داشت . از نظر دکتر پارسا خداوند آبی رنگ بود به همین دلیل جلد کتاب آبی بود و روزنه ای ( انگار روزنه ای به سوی خداوند ) روی آن نقش بسته بود . نام کتاب هم جذاب بود و از یکی از دیالوگ های داخل داستان انتخاب شده بود . در کل کتاب خیلی قشنگی بود و دوستش داشتم . به نظرم ارزش بیش از یک بار خواندن داشت . خود من چندین بار بخش های پایانی کتاب را خواندم و هر بار برایم جذاب بود . به خصوص قسمتی که حرف های علیرضا ، سایه و نوشته های دکتر پارسا ، کم کم داشتند وجود خدا را به یونس ثابت می کردند . از ماشین پیاده شد و زل زد تو چشام . اشک تو چشماش جمع شده بود . قبل از اینکه در رو ببنده گفت : « از طرف من روی ماه خداوند را ببوس »
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.