یادداشت ریحانه شهبازی
1404/3/19
«...البته، ما کارهای دیگری هم میکردیم. قدم میزدیم. حرف میزدیم، دوچرخهسواری میکردیم. با این که گواهینامهی رانندگی داشتم، دوچرخهی دست دوم ارزانقیمتی خریدم تا بتوانم با استارگرل دوچرخهسواری کنم. گاهی او جلو میرفت و راه را نشان میداد، گاهی من. هر وقت میتوانستیم، کنار هم دوچرخهسواری میکردیم. او نوری قابل انعطاف بود: به تمام زوایای روز من میتابید. به من خوش گذراندن را یاد داد. تعجب کردن را. به من خندیدن را یاد داد. شوخ طبعیِ من همیشه انتظارات دیگران را برآورده میکرد؛ اما منِ خجالتی و درونگرا، خیلی کم آن را نشان میدادم: من که قبلاً فقط لبخند میزدم، در حضور او، سرم را عقب بردم و برای اولین بار در زندگیم با صدای بلند قهقهه زدم. او همه چیز را میدید. قبلاً نمیدانستم اینهمه چیز برای دیدن وجود دارد. مدام دست مرا میکشید و میگفت: «نگاه کن!» دور و بَرَم را نگاه میکردم و چیزی نمیدیدم. «کجا؟» با دست نشان میداد. «اونجا.» اول هنوز نمیتوانستم ببینم. او شاید به دَر، یا یک آدم، یا آسمان اشاره میکرد. اما چنین چیزهایی برای چشمهای من آنقدر معمولی بودند که «هیچ» محسوب میشدند. در دنیای تیرهی هیچها راه میرفتم. مثلاً میایستاد و اشاره میکرد که دَرِ خانهای که از مقابلش رد شدیم آبی است. اما آخرین باری که از آنجا رد شدیم، سبز بوده. و این که او میتوانست کم و بیش دقیقتر بگوید که فردی که در آن خانه زندگی میکند، درِ ورودی را چندین بار در سال به رنگهای مختلفی درمیآورد. یا آهسته به من میگفت پیرمردی که تنهایی روی نیمکت مرکز خرید تودور ویلج نشسته، سمعکش را دستش گرفته و لبخند میزند و کت پوشیده و کراوات بسته، انگار میخواهد جای بخصوصی برود و روی برگردان یقهاش پرچم کوچک ایالات متحده را سنجاق کرده. یا روی زمین زانو میزد و مرا با خودش میکشید و مورچهها را به من نشان میداد، دو تا از آنها، پای دراز سوسکی را که بیست برابر اندازهی خودشان بود، روی پیادهرو میکشیدند، انگار دو تا مرد قویهیکل، درخت تنومندی را از یک طرف شهر به آن طرف شهر ببرند. بعد از مدتی، من کمکم بهتر میدیدم. وقتی میگفت: «نگاه کن!» و من انگشت اشاره شدهاش را دنبال میکردم، میدیدم. تا این که آخر سر این کار تبدیل به مسابقه شد: کی اول میدید؟ وقتی بالاخره من اول دیدم -گفتم: «نگاه کن!» و آستین او را کشیدم- به مغروری شاگرد ممتازی شدم که ستارهای روی ورقهاش دارد. اما برای او چیزی بالاتر از دیدن وجود داشت. هر چه را میدید، حس میکرد. چشمهایش مستقیم به قلبش راه داشت. مثلاً، پیرمرد روی نیمکت، اشک او را درآورد. مورچهها او را خنداندند. دَرِ چندرنگه چنان او را از کنجکاوی دَمَق کرده بود که مجبور شدم او را کِشان کِشان ببرم؛ او فکر میکرد تا درِ چنین خانهای را نزند نمیتواند به زندگیش ادامه دهد. به من گفت اگر سردبیر بود، مایکاتایمز را چهطور اداره میکرد. بخش جُرم و جنایت را در صفحهی ۱۰ میگذاشت، مورچهها و پیرمرد و درهای رنگشده را در صفحهی ۱. عنوانهای خبری را هم تعیین کرد. مورچهها بار بسیار سنگینی را در پیادهروی پهناور و لَمیزرع کِشان کِشان میبردند. لبخند مرموز: پیرمردی در تودور ویلج چُرت میزند. دَرِ خانه التماس میکند: مرا به صدا درآورید!» پروسهی کتاب خوندن من به این شکل ه که موقع خوندن کتابها صفحهی قسمتهای مورد علاقه م رو توی نُت گوشی م یادداشت میکنم، تا بعد از تموم کردن کتاب اون قسمتها رو توی فایل وُرد بنویسم و داشته باشم شون. فکر کنم با توجه به تعداد ستارههایی که به کتاب دادم، لازم نباشه بگم چقدددر نُت این کتاب توی گوشی م طولانی بود! علاوه بر اون، انتخاب یکی از اونها برای اینجا هم کار خیلی سختی بود. مشکلی که وجود داره این ه که وقتی چیزی برای من از یه حدی عزیزتره، ترجیح میدم چیزی راجع بهش نگم تا اینکه بگم ولی ناقص و دور از چیزی که باید. همونطور که فکر میکردم، «دختر ستارهای» یکی از نازنینترین کتابهایی بود که تا حالا خوندم و همین باعث میشه که زیادهگویی نکنم راجع بهش. فقط این رو بگم که دختر ستارهای به معنی واقعیِ کلمه کتابِ لطیفی بود. در واقع، روایتگرِ آدمهایی بود که با حضورشون به همه چیز رنگی از لطافت و زیبایی میبخشن. حتی به دردها و خشونتها و رنجهای عمیقِ دنیا... دختر ستارهای کتابی ه که باعث میشه بیشتر به آدمهای ستارهای زندگی مون فکر کنیم و حتی شاید مهمتر از اون، باعث میشه بیشتر از قبل به خودمون فکر کنیم و به همهی لحظههایی که توش به قول آرچی، موجوداتی هستیم که بیشتر با درخت سازگاریم تا با صفحه کلید... :]
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.