یادداشت

دیدم که جانم می رود
        بسم الله 

همین ابتدای نوشته باید بگویم که درک چنین کتابی، امروزه، از درک و فهم سنگین ترین کتاب‌های فلسفی و عرفانی سخت‌تر و پیچیده‌تر است...
داستان دو نوجوان که به سختی عاشق هم می‌شوند. برای رسیدن به حقیقت، به خدا... اصلاً رفتار این دو قابل درک نیست... چگونه می‌شود که دو نوجوان در راه خدا آن‌چنان غرق در یکدیگر شوند که از نگاه و چهره همدیگر در پی جست‌وجوی خدا  باشند؟ حقیقتاً گیج شده‌ام...

مصطفی و حمید ناگهانی و در اثر یک اتفاق و معرفی ساده با هم آشنا می‌شوند. ابتدا حمید الگوی مصطفی می‌شود، اما کم‌کم مصطفی از حمید پیش افتاده و در انتها برنده میدان می‌شود. روزی در سنگر، مصطفی به حمید می‌گوید که می‌خواهد به تهران برگردد، حمید که بار سنگین به جبهه آوردن او را تا آن روز به روی دوش می‌کشیده، خوشحال از این خبر به مصطفی می‌گوید: کی برمی‌گردی؟ او جواب می‌دهد: بعدازظهر. حمید می‌گوید: چرا الآن نه؟ اما مصطفی می‌گوید: آنطور که در ذهن توست برنمی‌گردم، قرار است شهید شوم. پس از آنکه حمید مطمئن از شهادت مصطفی می‌شود دستش را از پیشانی تا چانه او می‌کشد و می‌گوید: همیشه دوست دارم حس لمس صورتت زیر دستانم بماند.
این حجم از احساس ناب را حقیقتاً این روزها هیچکس به معنای مطلقش نمی‌تواند درک کند.

قلم حمید داوودآبادی به معنای واقعی کلمه روان و جذاب و همجنس داستان کتاب بود. کتاب به شدت خوش‌خوان و در عین حال عجیب است.

حمید، نمونه عجیبی از جاماندگان است، تا لحظه آخر نمی‌خواست مصطفی شهید شود و به او می‌گفت که باید بمانی، اما حتی لحظه‌ای هم به این فکر نمی‌کرد که از مصطفی بخواهد تا با یکدیگر شهید شوند. در جای جای کتاب نام دوستانش که شهید شدند را ذکر می‌کند اما فقط درباره یکی از آن‌ها (مصطفی) می‌گوید که: اگر تو شهید شوی تا آخر عمر می‌سوزم. وقتی از او می‌پرسد که چگونه می‌سوزی؟ پاسخ می‌دهد: مثلاً اسم پسرم را همنام تو می‌گذارم تا هربار صدایش کردم یاد تو و رفاقتت به ذهنم بیاید و آتش بگیرم از رفتنت.

نام کتاب و تلمیحش به بیت معروف از سعدی، کاملاً به جا و درست است. حقیقت کتاب در این عنوان خلاصه شده است. باید بخوانید و ببینید که جنگ و خمینی با جوانان و نوجوانان ما چه ها کرده‌اند. چند سال و چند قرن باید می‌گذشت و چند استاد عرفان باید با نوجوانان و جوانان ما کار می‌کردند که چنین الماس‌هایی تربیت شوند. خمینی به ناگاه معدنی از الماس برای این کشور به ارمغان آورد. لحظه لحظه و ثانیه ثانیه عمرمان را دانسته یا ندانسته، مستقیم یا غیرمستقیم مدیون این بزرگ مردیم.
      
4

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.