یادداشت رعنا حشمتی

        فکر نمی‌کردم که یک مجموعه شعر خارجی رو اینقدر دوست داشته باشم، ولی داشتم.
رفته بودم کتابخونه دانشکده تا منبع پیپر هفته بعد رو بگیرم، و کتاب نبود. هی گشتم و گشتم و بعد تصمیم گرفتم همه قفسه‌ها رو نگاهی بندازم و حالا که اون کتاب رو نداشت، بجاش یه چیز دیگه بگیرم و بخونم. یک عالمه چیز رو نگاه کردم، اما درنهایت این رو برداشتم، چون نازک بود و خیلی وقت بود شعر نخونده بودم و دلم می‌خواست از لورکا که این همه اسمش رو شنیدم، چیزی بخونم.
توی کیفم بود و توی اتوبوس مقدمه‌اش رو خوندم و گریه کردم با سرگذشتش. با پیشگفتار قشنگ و دلنشینی که احمد پوری براش نوشته. گرچه خیلی ساده و صمیمیه، اما واقعا به دلم نشست. خیلی زیبا و کامل بود بنظرم.
و شعرها...
سر کلاس انسان در اسلام، که اونقدر عصبانی می‌شدم هرهفته، که نمی‌تونستم تاب بیارم تا آخر و از کلاس فرار می‌کردم، امروز این رو بردم و شروع کردم به خوندن. و دیگه غرق شدم، در فضای گرم و درخت‌های نارنج و آب و دریا... اسپانیا و حال و هوای عجیبی که ترسیم می‌کرد در ذهنم. خیلی قشنگ بود. خیلی دوستشون داشتم. و اون یک ساعت و نیم چنان سریع گذشت، که دیدم کتاب هم با کلاس تموم شد، و بجای احساس هر هفته، یه لبخند محکم روی لبم بود.
اونقدر شعرهای زیادی ازش دوست داشتم، که دلم نمیاد انتخاب کنم..
الان دلم می‌خواد چیزهای بیشتری بخونم ازش!
      
2

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.