گرسنگی قیمتها را به من یاد داد. فکرِ نانِ تازه مرا کاملاً از خود بیخود میکرد. من غروبها ساعتهای متمادی بیهدف در شهر پرسه میزدم و به هیچ چیز دیگر فکر نمیکردم به جز نان. چشمهایم میسوخت. زانوهایم از ضعف خم میشد و حس میکردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست. نان.
ترس در من از بین رفته بود، چون میدانستم که هرگز از کنار او دور نمیشدم و لحظهای ترکش نمیکردم، نه امروز و نه هیچ روز دیگر در آیندهای که در پی خواهد بود و به مجموع آن زندگی میگویند.
حمید اردلان
1404/4/1
1