یادداشت شنتیا خدامی

        احمد و مادرش از دهشان به شهر آمده بودند
احمد با محمود پسر خاله اش بازی می کنند
یک روز احمد ومادرش و خاله اش و پسر خاله اش به بازار می روند
مادر به بچه ها گفت دست های هم را بگیرید تاگم نشوید یک میمونیداشت نمایش نشون می داد که احمد گم شد
مدت ها که گذشت فهمید که گم شده
بهد از مدت ها کوچه ای رسید که بچه ها داشتند بازی می کردند
احمد ازهمه می پرسید خانه ی حاج رحیم آقا کجاست 
احمد به قنادی رحیم خندان رسید گفت خانه ی حاج رحیم آقا کجاست
از آن طرف مادر احمد به پلیس خبر داده بود
آخر سر احمد مادرش را پیدا کرد

      

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.