یادداشت نعیمک
7 روز پیش
ده: نمیدانم چرا یکهو تصمیم به این کار گرفت؟ این جلد کلاً جدا از قصۀ اصلی است که نمیدانم این روزها بهش چی میگویند؟ آرک؟ اسپینآف؟ یا حالا هر چیزی. ما همراه هارکارت و شان میشویم تا شخصیت حقیقی هارکارت را کشف کنیم. اینکه وسط این همه بلبشو یک چنین چیزی باشد را نمیتوانستم قبول کنم و کمی حرص خوردم. با اینکه خود داستان مثل بقیۀ جلدها پر از حوادث جورواجور بود که با «شانس شبحی» از همه جان سالم به در میبرند. دوباره هم شخصیتهای تازه که میآیند و میمیرند اما حضورشان جالب است. خوب است که این قدر راحت میشود شخصیتهای «قصه»ها را از بین برد و ساخت. یازده: قصه برمیگردد به شهری که از آنجا روایت شروع شده بود. آدمهایی آشنایی میبینیم و البته جالبتر اینکه خواهر دارن شان را میبینیم که بزرگ شده. این حس بزرگ شدن که تو در همان سن ماندی و انگار بقیه جلوتر رفتند برای من عجیب بود. چیزی که بیشتر از همه خوشم آمد بیرحم بودن و بدون تعارف بودن شخصیت منفی بود. یعنی الکی حرف نمیزند تا کسی شخصیتهای خوب را نجات دهد بلکه فقط کار خودش را میکند و بقیه برایش کوچکترین اهمیتی ندارند. دوازده: و پایان ماجرا. به نظرم کتاب را خوب تمام کرد و کاری که از اول تا انتها چیده بود درست به ثمر نشست. به طور معمول فکر میکنیم پایان خوشی برای کتاب خواهیم خواند و همه چیز خیلی خوب تمام میشود اما اینجا فقط این نبود. یعنی نمیدانستی که آیا این پایان خوب بود و تازه بعد از آن هم هنوز ماجرا ادامه داشت. یعنی وقتی که داستان تمام میشود شخصیت ما هنوز درگیر اتفاقات است و از آن رهایی نیافته است. اینکه بعد از آن چی میشود و چطور این داستان شبیه یک لوپ دارد عمل میکند و کشف تکتک اتفاقاتی که تا اینجا ذره ذره خواندیم خیلی لذتبخش و نهایتاً آن را تبدیل به تجربهای لذتبخش میکند که تکتک شخصیتها و آدمها را شاید به اسم نه، ولی به یادمان میماند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.