یادداشت مجید اسطیری
1402/12/17
میخواهم بوسنیایی باقی بمانم! نویسنده در این رمان کتاب کوتاه با دختری بوسنیایی که چهار سال از عمرش را به عنوان جنگزده در آلمان سپری کرده همراه شده تا تجربه دو سفر پرمخاطره و نهایتا تصمیم سرنوشت ساز او برای زندگی در کشور جنگزده اش را روایت کند. ادیتا این تصمیم جسورانه را در حالی میگیرد که مادر و برادرش حاضر نیستند در این سفر او را همراهی کنند. خاطرات هولناک جنایات نیروهای صرب چنان ضربات روحی سنگینی به مادر و برادر ادیتا زده که نمیتوانند او را همراهی کنند. با این حال، وقتی ادیتا سفر پرمخاطره اش را آغاز میکند با صحنه های عجیب و دردناک فراوانی روبرو میشویم: آن شب من صدای انفجار و صدای فریاد مردمی را شنیدم که زاری کنان میگفتند «خدایا پسرم خواهرم دخترم، کمک کنید، آنها را نجات بدهید.» صدای ناله مجروحان و فریادهای مردمی که با دستپاچگی این طرف و آن طرف میدویدند. در همین اثنا از مسجدی که در نزدیکی ما قرار داشت صدای دل نشینی بلند شد «الله اکبر» خدا بزرگتر است. بزرگتر از جنگ درد و رنج و مرگ. سپس صدای زنگ کلیساها به گوش رسید و حرکت و جنبشی در جمعیت پدید آمد. اگرچه جنگ به ظاهر تمام شده اما ناآرامی ها کماکان ادامه دارد و از آن بدتر اینکه مردم بوسنی معتقدند قرارداد آمریکایی «دیتون» که به درگیری ها خاتمه داده خیانتی مسلم در حق مسلمانان کرده، شهرهای مهمی را از آنان گرفته و بخشهای زیادی از خاک محل سکونت آنان را به صرب ها تحویل داده. آنها حالا میتوانند به بوسنی برگردند، اما نه به شهرهای خودشان! و این همان مسئله ای است که باعث میشود مادر ادیتا ترجیح بدهد در آلمان بماند. ادیتا بارها از قرارداد آمریکایی «دیتون» انتقاد میکند و جنبه های تبهکارانه مختلف آن را بر میشمارد: در قرارداد آمده بود: تا زمانی که پناهندگان مسلمان نتوانند به خانه های خود که اکنون در تصرف صربهاست برگردند، صربها هم نباید به خانههای خود در توزلا بازگردند اما برای این بخش از قرارداد دیتون خونهای زیادی ریخته شد. بخصوص وقتی خانه های بیوه ها یتیمان و شهدا به صربها واگذار ،شد مسلمانان احساس کردند که آنان را فریب داده اند آنها نمیتوانستند درک کنند که چرا باید برای دشمن جا باز کنند و خانه خود را در اختیار او قرار دهند. ما ادیتا را در دو سفر همراهی میکنیم: در سفر نخست او و دایی اش پس از چهار سال تصمیم میگیرند خطر کنند و به کشور جنگزده شان بازگردند. در این سفر ادیتا با تعجب و حیرت با همه چیز روبرو میشود. خاطرات شیرین کودکی اش، بوی گلاب، شنیدن صدای اذان از مناره های مسجد و بسیاری رفتارهای صمیمانه بوسنیایی او را جذب خود میکند. با این حال قدم به قدم این سفر لحظات دردناکی برای او به همراه دارد. او با خانه های ویران شده ای روبرو میشود که صرب ها باید به مسلمانان تحویل میدادند اما قبل از تخلیه شهرها همه چیز را ویران کرده بودند. جا به جای شهر سربرنیتسا علامت گذاری شده و خاله اش برای او توضیح میدهد چه کسانی در چه مکانهایی کشته شده اند: از خودم می پرسیدم: «چه تعدادی غیر نظامی در این منطقه کشته شدند؟ چند تا از همکلاسهایم در این جنگ جان خود را از دست دادند؟ چند تا از صربها آنها را کشتند؟ در حال ،حاضر مرزی بین جمهوری صربستان و اتحاد مسلمانان - کرواتها وجود دارد اما همۀ این قسمتها بوسنی است و معلوم نیست تا کی بوسنی بماند برای من بوسنی جایی بزرگتر از آمریکا بود علیرغم همه رنج ها او تصمیم میگیرد وقتی به آلمان بازگشت هر طور شده پدر و مادرش را برای بازگشت و زندگی در بوسنی راضی کند. فرازهای پایانی کتاب که از چند پارگی خانواده ادیتا و اختلاف سلیقه آنها در انتخاب محل زندگی روایت میکند از دردناک ترین بخش های کتاب هستند. مادر و برادر ترجیح میدهند در آلمان بمانند در حالی که ادیتا و پدرش به حاضر نیستند وطن را تنها بگذارند حتی اگر آنجا سختی های فراوان و ویرانی های پس از جنگ انتظارشان را بکشد: این روزها پدر و من در بوسنی هستیم و مادر و برادرم در آلمان به سر میبرند بسیاری از دوستان بوسنیایی من که در آلمان با آنها آشنا شدم به اینجا بازگشته اند. بعضی از آنها هم به شهرهای دیگری رفته اند. اگر در آلمان میماندم با ادو و لاریسا به آمریکا می رفتم زبان انگلیسی میخواندم و گذرنامه آمریکایی می گرفتم دیگر برایم چه میماند؟ در آنجا شاید هرگز ندای اذان به گوشم نرسد و شاید دیگر فرصتی پیش نیاید که زورنیک را .ببینم اما من گذرنامه خارجی نمیخواهم. زیرا یک دختر بوسنیایی هستم و میخواهم بوسنیایی باقی بمانم. پانوشت: اگرچه این کتاب نانفیکشن را خیلی دوست داشتم و الآن هم با حال خوبی دارم این ریویو را اینجا مینویسم، اما دوست دارم به پیچیدگی حیرت انگیز زندگی اشاره کنم. خیلی در برابر این پیچیدگی احساس تنهایی میکنم. هیچ کس نیست که برایم توضیح بدهد. کسی که نوشتن درباره بوسنی را به من پیشنهاد داده بود خودش این کتاب را ندیدیه، ناشر ظاهرا فقط یک بار کتاب را تجدید چاپ کرده، من کتاب را از کتابخانه امانت گرفتم، در عرض چند ساعت خواندم تابتوانم یادداشتش را به روز 20 سپتامبر که سالگرد یکی از حملات بزرگ صربستان به بوسنی بوده برسانم، این کار را کردم، یادداشت را نوشتم و به نظرم چیز خوبی شد. به پیشنهاد دهنده پیامک دادم که یادداشت را کجا برایت بفرستم؟ جواب نداد. در تلگرام که معمولا آن لاین است پیام دادم. جواب نداد. در دو تا پیامرسان ایرانی فرستادم. حتی باز نکرده بود پیام ها را. آخر سر موقع برگشتن به خانه بهش زنگ زدم. گفتم فلانی این خیلی کتاب خوبی بود و من برایش سنگ تمام گذاشتم بعد با صدای بلند دو بار گفتم امروز 20 سپتامبر سالگرد یک حمله خیلی بزرگ صربستان به بوسنی است و من در مقدمه یادداشت این را نوشته ام که همین امروز منتشر کنید. گفت باشه عکس از کتاب هست؟ گفتم بله تو اینترنت هست. بالاخره نه یادداشت منتشر شد، نه حتی پیامهای من را باز کرد. توی اینستای خودم منتشر کردم و نوشتم نه تنها سفارش دهنده بوسنی را فراموش کرده که حتی ناشر کتاب و حتی از همه عجیب تر برادر ادیتا که در جنگ با صربها مجروح شده هم بوسنی را فراموش کرده و ترجیح میدهد در آلمان زندگی کند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.