یادداشت رعنا حشمتی
1401/2/28
نکته 1 : وقتی نمیدانم که چند ستاره به کتابها بدهم، به این نگاه میکنم که 4 یعنی : ریلی لایکد ایت. و فقط یعنی همین. نکته 2 : عنوان کتاب بسیار مناسب است. نکته 3 : ادبیات آفریقا خیلی جالب است. و این اولین تجربهام بود. با خواندن این کتاب، چیز تازهای را یاد گرفتم. و آن این بود که انسانها گاهی ممکن است از چیز درستی طرفداری نکنند. و اکثر اوقات نیز همینطور است. چون درک و فهمیدن راه درست، به نظر من، کاریست سخت، و البته قابل ستایش. اما، میتوانند از فکرشان ، چه درست و چه غلط، طرفداری کنند. یعنی بر سر عقیدهشان بمانند و بجنگند. شاید با بزرگترین چیز ممکن. یعنی خودشان. یعنی آن شکی که در آنها به وجود می آید و آن را پس میزنند. و تقریبا تمام افراد موجود در این داستان همینطور بودند. هم اوکونکوو که از سنتهای قدیمی و اجداد قبیله طرفداری میکرد، هم ان ویه، که به نحو خود به مسیحیت گروید. نکتهی دیگری که وجود دارد این است که تو در فصلهای واپسین داستان به این فکر میکردی که شاید نمیبایست که دین یکتاپرستی به آنجا میرفت. چون آنها را بیش از اینکه به راه راست ببرد با خودشان درگیر کرد. و تو نمیتوانی بفهمی که میارزد یا نه. یعنی در حقیقت آنها هم خدای واحد را میپرستیدند، اما از او میترسیدند، پس خدایان کوچکتری هم برای خودشان درست کرده بودند تا زندگیشان با هراس کمتری بگذرد. و تنها مشکل انسانها شاید وجود نداشتن درک درستی از یکدیگر باشد. شاید آنموقع دیگر اوکونکوو مجبور نشود که دیگری را بکشد و از ترس کم شدن شان خود در قبیله، خود را نیز حلق آویز کند. چیز دیگری مرا خیلی متاثر کرد این بود که او چون مرد بودن را انجام کارهایی برخلاف احساسات خود میدانست، تصمیمم گرفت که کسی را که، او را پدر میخواند، با دست خود بکشد، تا در میان قبیلهاش او را جنگجوی قابلی بدانند. اما حتی بهترین دوستش هم از اینکار او متعجب شد.... کسی او را ستایش نکرد. و خودش نیز مدتی در اندوه این عمل بود. و من نمیدانم چه نتیجه ای بگیرم یا چگونه این متن را تمام کنم. فقط چیزهایی را که به نظرم رسید، گفتم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.