یادداشت Soli
1404/4/14
واقعا این رمانهای نوجوان امروزِ کانون مثل هندونهی دربستهن. البته اکثر کتابا رو شاید بشه اینطور تعبیر کرد، ولی اینا بیشتر. :/ داستان یه پسریه که به خاطر آلزایمر پدربزرگ و مادربزرگش، خانوادهش باید از تهران نقل مکان کنن به دامغان. اینم چون هم سال کنکورشه و هم تیم فوتبال دارن تو تهران و همهچی، دلش نمیخواد بره. اما بالاخره میره و با یه پسری آشنا میشه به قول خودش حسابی خوشگل و باهوش و ورزشکار و نمیدونم همهچی تموم و باهم دوست میشن و... از نکات مثبت اگر بخوام بگم، اکثر جاها خیلی خوب لحن یه نوجوون رو درآورده بود. یعنی اصطلاحاتی که به کار می بردن، شوخیهایی که میکردن و... تو ذوق نمیزدن. یه جاهایی تصویرسازیهای کتاب خیلی خوب بود، بعضی وقتا هم یه لحن شبهشاعرانهای به خودش گرفته بود که خب بد نبود، قشنگ بود؛ ولی انگار به بقیه جاهای کتاب نمیخورد. اتفاقاتی که تقریبا از نیمهی کتاب به بعد میافتاد قشنگ بودن. حس انساندوستی و رفاقت و معرفت و... خب، خوب بود دیگه. بریم سراغ نکات منفی. اولا، نقطه شروع داستان... من اصلا درک نکردم. چهقدر یه پسر هفده هجده ساله میتونه نفهم باشه که وقتی بهش بگن مجبوریم از این شهر بریم به هزار و یک دلیل، بازم عین بچه کوچولوها هی نق بزنه که نه من نمیتونم بیام، میخوام بمونم پیش دوستام و فلان و بیسار. بزرگ شو یه کم. :// شخصیت طاها هم یه جاهایی خیلی بچگانه رفتار میکرد نسبت به سنش، من خیلی درک نکردم این قضیه رو. یه شخصیت عاقل و مودب و باشعور بود، بعد یه جاهایی یه کارایی میکردم که من فکر نکنم خیلی از بچهای به اون سن سر بزنه. نویسنده اولش یه سری گره خیلی جذاب ساخته بود که من با خودم فکر کردم که وای اینا قراره به کجا منتهی بشه! بعد به مسخرهترین شکل ممکن سرهمبندی شدن. به مسخرهترین شکل ممکن! راستش آخرش هم من نفهمیدم که امیر بالاخره چی کار کرد. نمیدونم، شاید طاقچه کتاب رو ناقص بارگذاری کرده بوده... :/ یه چیز خیلی کوچیک هم که بود، اسم امیر و امید خیلی شبیه هم بود، من باهم قاطیشون میکنم هی. در کل کتابی نبود که بخوام به کسی پیشنهاد بدم. شاید اگر برگردم عقب خودم هم نخونمش. یه جورایی گول اسمش رو خوردم که خیلی قشنگ اومد به نظرم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.