یادداشت مهدی درویش زاده
1404/4/17
آیرا لوین، نویسندهی آمریکایی، با انتشار رمان «بچه رزمری» در سال ۱۹۶۷، اثری را خلق کرد که به سرعت به یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین داستانهای ژانر وحشت روانشناختی بدل شد. داستان در ظاهر ساده است: زن جوانی به نام رزمری که به همراه همسرش به آپارتمانی در نیویورک نقل مکان میکند، به تدریج به این باور هولناک میرسد که توسط همسایگانش برای به دنیا آوردن فرزند شیطان، فریب خورده و کنترل میشود. این کتاب، که یک سال بعد به فیلمی به کارگردانی رومن پولانسکی تبدیل شد، به یک پدیدهی فرهنگی بدل گشت و زمینهای برای تحلیلهای عمیقتر فراهم آورد. «بچه رزمری» را باید به عنوان محصول فرهنگی زمانهاش، یعنی دهههای شصت و هفتاد میلادی، رمزگشایی کرد؛ دورانی که یک جریان هنری علاقهی وسواسگونهای به فرقههای انحرافی پیدا کرده بود و میکوشید این گروهها را به مثابه یک تهدید سازمانیافته به تصویر بکشد. در خوانش دقیق، فرقهی ساکن در آپارتمان «برامفورد» یک سازمان قدرتمند نیست؛ مجموعهای از افراد مسن و معمولی است که از پوچی زندگی به ستوه آمدهاند. قدرت آنها نه از نیروهای ماورایی، بلکه از دستکاریهای روانی پیشپاافتاده و سوءاستفاده از اعتماد یک زن تنها نشأت میگیرد. آنها یک «توطئهی افراد متوسط» هستند، نه لشکری اهریمنی. پس چرا یک جریان هنری اصرار داشت چنین گروههای رقتانگیزی را بزرگنمایی کند؟ یک پاسخ، در اضطرابهای همان دوران نهفته است. این آثار با ساختن یک «دشمن» مشخص، ترسهای بیشکل جامعه مانند تنهایی و بیاعتمادی را کانالیزه میکردند. اما میتوان خوانشی عمیقتر نیز ارائه داد: شاید این جریان هنری، به طور آگاهانه یا ناخودآگاه، در حال حساسسازی جامعه نسبت به یک اتفاق قریبالوقوع بود. با فروپاشی ارزشهای سنتی، ظهور فرقهها و جنبشهای ضدفرهنگ یک واقعیت اجتماعی بود. این آثار با نمایش یک نسخهی اغراقآمیز و خیالی از این تهدید، در واقع جامعه را برای مواجهه با نسخههای واقعی آن آماده میکردند. این یک نوع «رزمایش فرهنگی» بود؛ با ترساندن مردم از یک دشمن بزرگ و سازمانیافته.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.