یادداشت مـ🌙ـآه
1404/5/5
بلندی های بادگیر... فضای داستان دقیقا شبیه اسمشه پر از سختی و عشق نافرجام اول از همه به نظر من قلم هر نویسنده بازتابی از تفکرات و عقاید شخصیشه توی زندگینامه امیلی برونته نوشته شده بود که توی کودکی به صومعه فرستاده میشه و به نظرم اونجا با مذهب افراطی روبهرو میشه و همین باعث شده بود هرچی بدی میشد و جا بده تو شخصیت چندش و به ظاهر مذهبی ای به اسم جوزف شخصیت ها برام غیرقابل درک بودن نمیتونستم هیچ کدومشون و دوست داشته باشم شاید کلا از هیرتن و یکمی از کاترین (دختر ادگار) خوشم اومده باشه شیوه روایت داستان جالب بود از زبون لاک وود روایت میشد ولی خود لاک وود داشت داستان رو از زبون الن دین خدمتکار خونه میشنید من شنیده بودم کتاب غمانگیزیه اما از به هم رسیدن هیرتن و کتی انقد خوشحال شدم که بقیه وقایع غم انگیز کتاب و کلا یادم رفت😀 به نظرم کاترین ارنشاو هم آدم مزخرفی بود برام حتی از هیتکلیف هم غیرقابل درک تر بود به نظرم ادگار همسر خوبی برای کاترین بود، همه تلاشش رو میکرد ولی کاترین اصلا قدرشو نمیدونست وقتی از هیتکلیف خوشش میومد حق نداشت با هر نیتی که شده با ادگار ازدواج کنه من واقعا به نظرم ادگار از شخصیتای خوب داستان بود هرچند که این تبعیض طبقاتی که تو کل داستان موج میزد خیلی رومخم بود و نصف بیشتر شخصیت ها این تبعیض و قائل میشدن که البته فک کنم اون موقع هم چیز مرسومی بوده تحقیر هیرتن، هیت کلیف مخصوصا هیرتن خیلی مظلوم بود... کتابی نبود که حال و هوایی که من دوست دارمو داشته باشه من با یه تصور خیلی لطیف تر گرفتم کتاب و و کلا گند خورد وسط تصوراتم😅🤦 البته تقصیر خودم بود که نخوندم اولشو ولی خب از یه طرفم نمیتونم بگم دوسش نداشتم چون جذب داستانش شدم و فضاسازی و شخصیت پردازی خیلی خوبی داشت به نظرم واقعا نمیدونم چی باید بگم... ولی درکل به نظرم کتاب خوبی بود و حتی اگه خیلی یه همچین ژانری و دوست نداشته باشین ارزش خوندن و داره
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.