یادداشت dream.m
1404/4/22
ملکوت، نوشته بهرام صادقی، درست مثل یک کابوسه که نمیدونی کی شروع شده و نمیفهمی کِی تمام میشه. کتاب رو باز میکنی و بعد تو ناگهان وسط یک اتاق سرد و خالی با دکتر حاتم هستی. دکتر؟ نه ! فکرشم نکن. چون این دستایی که بدنت رو لمس می کنن مهربون نیستن، قرار نیست شفا بخش باشن، قرار نیست آرومت کنن، حداقل نه به اون شکلی که انتظارش رو داری. این دستا مثل مرگ سرد و زمخت ان... اینجا دیگه نه زمان اهمیت داره و نه مکان. همه چیز معلقه. اسم کتاب ملکوته، با خودت میگی ملکوت، جایی که باید مقدس و آرام باشه، اما اشتباه میکنی! چون حالا تبدیل شده به مکانی وحشتآور، پر از سایهها، توهمات، مرگهایی که هنوز اتفاق نیفتاده ان و زندگیهایی که انگار مدتهاست مردهان. کلمات توی این کابوس مثل تکههای یک آینه شکستهان، هر تکه انعکاسی از ذهن آشفته یکی از شخصیت هاست و انگار میخوان روان تو رو زخمی کنن، تو رو هم مثل خودشون به سمت مرگ یا پوچی بکشونن و یا شایدم فقط میخوان تو رو وادار کنن که بفهمی، اما اینجا قاعده نفهمیدنه. هر چقدر جلوتر میری، دیواره های واقعیت و خیال بیشتر به هم نزدیک میشن. مرگ و زندگی، شب و روز، خدا و شیطان همه درهم تنیدهان. و تو، دنبال معنایی میگردی، اما با هر قدم که در این راه برمیداری فقط در تاریکی بیشتری فرو میری و صادقی تو رو وارد دنیایی میکنه که از ابتدا معلومه هیچ راهی برای خروج ازش نیست. آدم های این کابوس، همه انسانهای سرگردان در بیپایانی این جهان هستن که میون مرگ و زندگی گیر کردن، مثل تو یا شاید تو مثل اون ها، در نهایت چه فرقی داره وقتی رهایی نیست وقتی رستگاری فقط در مرگه، البته اگر رستگاری ای در کار باشه. و وقتی به پایان کتاب میرسی، میفهمی که این پایان نیست؛ هر صفحهای که ورق زدی، فقط آغاز یک چرخه دیگه ست، چرخهای که تو رو دوباره به همان نقطه اول بازمیگردونه. چون ملکوت یک خیال نیست؛ بلکه همون واقعیته که هر روز و هر روز و هر روز از اون میگریزیم اما نمیتونیم ازش فرار کنیم. ..... در خوانش دوم به همراه گروه دوست داشتنی «همخوانی کتاب های بد»، اینبار فکر میکنم کتاب رو بیشتر فهمیدم و دوست تر میدارم. ریویوهای خوب زیادی برای این کتاب جذاب نوشته شده، با همه ریویوو های چهار و پنج ستاره موافقم، بنابراین فقط به همین متن که احساسم به کتاب بود بسنده میکنم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.