یادداشت پارسا نوروزی
1401/6/6
اولش خون بود. بود؟ آخرش آب بود. بود؟ راستش برای من، اول و آخرش زیبا بود. چه فرقی میکند آب یا خون! سرخ یا آبی. همه ما در این رمان زندگی کرده ایم. ندانسته! وقتی از کنار مفتاح رد شده ایم در هنگامی که چمباتمه زده و برای قبری کهنه و کمی شکستگی دار، سوره یوسف میخواند! راستی ما آن دو روح را دیدهایم؟ روح شاعر آزادیخواه و روح خبیث خالدار. آه. اینجایند. کنار من! روی پلی از کاغذ کاهی! خون خورده، رمانی از مجموعه داستان! داستان با روایتی از زندگی محسن مفتاح، مردهخور ( دوست دارم اینطور صدایش کنم! ) بهشت زهرا، در آرزوی دانشگاه بیروت، آغاز میشود. و با قصه پنج برادر سوخته پیوند میخورد. گوش که تیز کنی، صدای صفیر تیر هارا هم میشنوی که از کنار گوش صلاح الدین ایوبی میگذرد! فاتح قدسی تو ای صلاح الدین! دو راوی داستان دارد. میکاییل! و راوی ای بالاتر از او. شاید از دوربین خدا. شخصیت پردازی، توصیف، فضاسازی، پیرنگ، درونمایه، تعلیق، غافلگیری، این کتاب همه چیز تمام است. فراتر از انتظارم بود از نویسنده ای ایرانی! بخوانیدش که بدجور خواندنی ست این سرخِ سیاه...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.