یادداشت محمد خزائی

از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم
        «به آسمان نگاه می کنم، در پی نشانه ای از رحمت، ولی نمی یابم. فقط ابرهای بی تفاوت تابستان را می بینم که به سمت اقیانوس آرام در حرکت اند. آنها هم حرفی برای گفتن ندارند. ابرها همیشه کم حرف اند. شاید نباید به آنها نگاه کنم. آن چه من نیاز دارم، نگاه کردن به درون خود است. خیره شدن به درون چاهی عمیق. آیا آن جا رحمتی یافت می شود؟ نه، هیچ چیز نمی بینم...»


|چالش مستمر|

زندگی یک رقابت است؟ هدف معینی دارد؟ اصلا زندگی دارای معنایی است که بشود به آن اطمینان کرد؟
به نظرم همه این سوالها مهمند، باید برایشان در پی جواب بود و شاید بیراه نیست اگر عمر را بر سر یافتن این سوالات بگذاریم.
ولی اینجا از چیز دیگری حرف میزنیم، از نیاز. نیاز به معنا! از اینکه آیا میتوانیم بدون پذیرش یک معنا قابل قبول برای خودمان لحظه‌ای به زندگی دهیم؟ یا سوالم را کمی اصلاح کنم، لحظه‌ای بدون ترس ادامه‌ بدهیم؟
خب شاید بهتر باشد صحبت را همین جا تمام کنیم، چون قطعا جواب ها به این سوال یکسان نخواهد بود، ولی برای بیان آنچه باید بگویم علی الحساب با فرض جواب خودم پیش میروم.
اینکه نمی‌شود. و بعد اینکه من دوست دارم زندگی کنم! بدون ترس!-شاید هر آدم عاقلی هم اینطور فکر کند؛)-
چه کنم؟
معنای زندگیم را پیدا کنم؟ معنایی خلق کنم؟ یا اصلا موضوع را فراموش کنم، خوش و خرم! و یا اصلا ترکیبی از همه اینها.
خب جواب من پیش خودم محفوظ است و جای بیانش هم نیست. اما یادمان نرود اینجا از نوشته‌ی موراکامی حرف میزنیم که به نظر من جوابی مفصل برای همین سوالهاست.
به این شکل که؛
-راهی به معنای حقیقی نمی‌یابد و ناامیدانه دست به خلق معنا می‌زند، معنایی به نام رمان نویسی و در کنارش افیونی مفید و در خدمت معنا به نام دویدن.-
خب جالب است! نیست؟
مخصوصا با چنین افیون عجیب و چنین معنا خودساخته‌ی وجیهی، آن هم در کنار نثر دلنشین و صادقانه‌ی موراکامی و ترجمه قابل قبول آقای ویسی.
به نظر من که جالب است.
باید بیشتر درباره اش فکر کنم!
و شما هم، شاید بهتر باشد بخوانیدش:)


«...نه هیچ چیز نمی‌بینم، جز سرشت خود. همان سرشت تنها، یک دنده، تکرو و اغلب خودمدار که در عین حال به خود مشکوک است - همان که تا به مشکلی برمی خورد، می کوشد از دل آن وضعیت نکتهای طنز آمیز، یا کمابیش طنز آمیز، بیرون بکشد. این ماهیت را مثل چمدانی کهنه در طول مسیری دراز و پر گردوغبار همواره با خود حمل کرده ام. حمل آن از سر علاقه و دلبستگی نبوده است. جابه جایی اش با آن محتویات سنگین طاقت فرساست، ضمن آن که ظاهری افتضاح دارد و جای جایش پوسیده است. من آن را حمل می‌کنم چون اساسا قرار نبوده که چیز دیگری را حمل کنم. با این همه، انگار روز به روز بیشتر به آن خو گرفته ام؛ همان طور که شما می‌پندارید.»
      

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.