یادداشت زهرآ
1404/3/31
نمیدانم... تلخ بود. یه جاهایی شخصیت اصلی اونقدر ما رو درگیر غم و رنج و احساسات و قضاوت های شخصی خودش میکرد که انگار روایت پیش نمیرفت و تو یه نقطه توقف کرده بود. و شعار زیاد داشت. شاید همون مفاهیم میشد توی بطن داستان نشون داده بشن یا با جملاتی که کمتر شعاری و کلیشهای باشن؛ اما خب ترجیح داده شده بود یه پاراگراف پر و پیمون مونولوگ داشته باشیم برای فهمیدن ارزش های یه شخصیت. من اون قسمت کوه رو دوست داشتم. اون جنون و رهایی شخصیت بالای کوه و عظمتی که شخصیت اول رو میگیره برام خیلی ملموس و قشنگ بود. اونجایی که میگه فضای خونه براش خفهکنندست و به مسجد پناه میبره خیلی روم تاثیر گذاشت. منم اونموقع که کتاب رو میخوندم به جایی غیر از خونه نیاز داشتم و راه نجاتو پیدا کردم با اون پاراگراف.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.