یادداشت حمیده کاظمی
1403/12/21
خواندنش چند روز طول کشید. روزی یکی دو روایت میخواندم؛ هضمشان سنگین بود. مثل یک دست کلهپاچه مشتی خوشمزه. با این تفاوت که بعد از آن نمیتوانستی یک بند حرف بزنی و سکوت گلوگیرت میکرد. یادداشت دبیر کمی زیادی روی کلمه مراقبت توضیح داد طوری که احساس میکردم در حال خواندن مقالهای علمی هستم. تشکرش از افراد، آخر متن جالب بود. از پشتصحنه جذاب کتاب هم گفت که خود کتابی مجزاست. یادداشت ناشر هم خواندم ، خودمانی و خوب بود. از زبان معیار شفاهی فاصله داشت ولی من دوست داشتم. روایت "سربازهایی با مدت خدمت نامحدود" شروع جذابی داشت. میخکوبم کرد. جملهی "فرصت مراقبتی که از دست رفته بود به اندازه سوگ برایش سنگین بود!" را دوست داشتم. زهره با زنجیر کلماتش مرا کشاند تا آخر. بدون اینکه بخواهد از اول همه چیز را تعریف کند من را کشاند توی خانهی خواهرش، با علی و مادرش آشنا کرد. از خودش هم گفت. حتی من را برد توی زمین فوتبال. زهره خیلی خوب بلد بود من را همراه متنش کند . روایت "من کانگورو نبودم" بیشتر تعریف کرده بود و به نظرم ضعیف تر از روایت قبلی بود. تکرار داشت. بیشتر شنونده بودم تا بیننده. روایت "پیروز" همان یوزپلنگ ایرانی، بد نبود. هرچند ضعیفتر از اولی به نظر میآمد و تکرار زیاد داشت. ضربه و تحولی نداشت؛ به نظرم معمولی آمد. روایت "پس از مرگ سهراب میرسیدیم" که از یک جامعشناس بود. ایطال داشت اولش گنگ بود، شاید میخواست تعلیق ایجاد کند ولی اذیت کننده بود. روایت "کر مراقبتی.." بد نبود. دوستش داشتم عکس هم داشت. اولش زیاد خودزنی کرده بود و معلوم بود آخرش به جایی میرسد که اینطور بیپروا خودزنی میکند. روایت " پشت قاب دایی افراسیاب" را خیلی دوست داشتم. باهاش هم خندیدم و هم گریه کردم. جمله "صدای سوت ممتد همیشه توی کاسه سرش میماند." را خط کشیدم و وقتی خواندم از شرایط بعضی دعاها این است که یک ممیز نابالغ باید آن را بنویسد، ریسه رفتم از خنده. واقعا کنف شدن نویسنده را دیدم. آخر روایت "مامان دارمت" را دوست داشتم. روایت "ارثیه مراقبت"، که از بلوط ها گفته بود بدنه خوبی داشت اما آخرش به نظرم لوس بود. روایت "زندگی پای" هم ادبی بود نه معیار که خیلی نپسندیدم. روایت "مراقب شب" موضوع جالبی داشت که نمیتوانست بخوابد ولی تکرار زیاد داشت. روایت "مراقبت نامه" میتوانست خلاصه و منسجم تر باشد. یک جاهایی خیلی خوب و پیشرونده و جذاب بود، یک جاهایی نه و آخرش هم دوست نداشتم. روایت آخر هم که از کودک اتیسمی گفته بود موضوع جالبی داشت و این جملهاش خیلی تاثیر گذار بود: "توقع از دیگران رنجی ناخواسته را در من متبلور میکرد که تحملش بسیار سخت بود." روایت "برای آخرین تصویر" بعصی تکههایی جسورانه داشت ولی قوی نبود و گاهی ادبی میشد. به نظرم چپاندن این همه روایت توی یک کتاب کمی زیادی بود، شاید اگر تعداد روایتها کمتر میشد عمیقتر میتوانستیم به رنج و صبر مراقبها فکر کنیم.
(0/1000)
مصطفی رفعت
1403/12/22
1