یادداشت محمدقائم خانی
1402/3/2
. به تهران بیندیشیم، تهران سالهای 79-1978 (58-57)، ناگهان خیابانهای بزرگ تهران مملو از بدنهایی به شکل جنین میشوند (وضع انسان در هنگام سجده). آیا ملتی در حال تولد است؟ و کسی که به او امام میگویند، میگوید: ما کوتاه نمیآییم، حق با ماست، مردم تهران مانند برگ مینیاتور در مکان خود نمیگنجند. انقلاب ایران بدون برنامه صورت گرفته و این از اقبال ملت ایران بود. فقدان اهداف اقتصادی و برنامههای دولتی در این قیام موجب انتقاد چپ ایران و به طور کلی مارکسیستها از آن شد. در عین حال انقلاب این امید را هم برانگیخت که مرحله توهمی خیلی کوتاه باشد. چه چیز پنهان و چه ابهامی در اشکها و عبادتهای اهالی آن دهکده شرقی ایران در تمام پنجشنبهشبها وجود دارد؟ این مردم در آن شب اسبی را به بهترین نحو زین میکنند، اسبی را که درخور امام دوازدهم باشد و آن اسب را در بیابان رها میکنند. این اسب باید مهدی را با خود بازآورد و این جاست که مردم در سراسر شب بر سینهها میکوبند که مهدی بیا مهدی بیا. بامدادان اسب تنها و بدون مهدی باز میآید. جمعیت افسردهحال میگریند و شکوه میکنند و سپس به خانههایشان باز میگردند، تا هفته بعد که همین کار را تکرار کنند. آنها از این که معشوق خود را نیافتند غمناکاند، اما مطمئن هستند که میتوانند باز هم آمدنش را آرزو کنند. هنگامی که به امپراتوری پهناور ساسانی میاندیشیم که از هر نظر برتر بود، قدرتی اقتصادی و نظامی با شعاع فکری وسیع و دستگاه اداری بینظیر، شکست آسان این قدرت عظیم از سوی ارتش اسلام، انسان را به یاد شکست شاه و ارتش مجهز او در برابر جمعیت بیسلاح میاندازد. این مقایسه عجیب میان یک حمله خارجی و یک انقلاب از یک زاویه قابل فهم است و آن بیشتر، فروپاشی سریع نظم موجود بود تا اهداف پیروزی، زیرا هر دو نظم برتری چشمگیری بر نیروهای رقیب داشتند (ارتش اسلام در قرن هفتم و جمعیت به پا خواسته در زمان انقلاب). شاید در هر دو حالت، ملت کهن سال ایران چنین احساس کرده بود که با بستن دفتر نظم موجود، تولدی دیگر، به هر قیمت که باشد ضرورت و فوریتی حیاتی دارد. شاه کسی بود که ما برای ورود به مرحله جدید زندگی خود میبایست آن را از دست بدهیم. شاه مغلوب نشد، ارتش او از میان نرفت، فقط اعلام شد که به پایان خط رسیدهاند و متعلق به گذشته هستند و حالا چیزی دیگری موجودیت یافته است. این موجودیت در حوزه دیگری شکل گرفته است؛ حوزهای نامرئی که زمان آن تابع زمان بیرونی و ملموس نبود. انگار رشتههای زمان دیگری در حال تنیدن بودند، بدون آن که ما بدانیم. زمان وجودی، زمانی در میان زمانها. همراه با گامهایی که از قبرستان بهشت زهرا باز میگشت راهی در حال گشوده شدن بود. سوالی جان میگرفت. حالا که شور و هیجان و همه چیز پایان یافته است، چه باید کرد؟ شهادت دیگر راه حل نیست. با دور شدن از رویداد باید قدم در راه گذاشت؛ راهی نامتناهی در پی خویشتنی که رویداد آن را به لرزه درآورده است... مردم ما همان گروه مرغانی بودند که در سیمرغ فنا شدند؛ اما این مردم خود عطاری بودند که داستان تعریف میکرد. عطار هم موضوع ماجرا و هم نویسنده آن حکایت است که خود را بیان میداشت. آیا حالا میرود تا دانشی «تجربی» یعنی منطقالطیر خود را بنویسد؟ یک حوزه نامرئی در درون حوزه مرئی. درست مانند باطن در یک ظاهر در اصطلاحات شیعه. در عین حال این جامعه پنهان مورد دید چشمهای شائق قرار میگرفت آن هم در اوج موفقیتهای شاه در تهران 1975. این روند قبل از قیام و حتی دور از چشم بازیگران آن آغاز شده بود. چنان که گویی انقلاب تأویلی بود که باطن جامعه را آشکار ساخت و با بازگشت به سرچشمههای آن تفسیری از نقطهنظر شکستها و نقطهضعفها از این جامعه به دست داد. تفسیری که جنبه نمایشی نیز داشت. نمایشی از آنچه در این جامعه نامرئی بود و جزو اسرار آن به شمار میرفت. چنان که رهبران انقلاب بارها از واژه «صحنه» استفاده میکردند. برای مثال امام خمینی تقریباً هر روز و سالها بعد از انقلاب این جمله را تکرار میکرد: «مردم نباید صحنه را ترک کنند.» شاید حالت نمایشی رویدادهای تاریخی از همین جا ناشی میشود. نگرش یعی از تاریخ نه خطی است، نه دایرهای و نه فنری، بلکه حرکتی است نامتناهی و تلاش جوامع در پی رمز و راز خود. آیا این به بدان معناست که عصر صدرایی رویدادهای سیاسی فرا رسیده است؟ عمل بودن، خودبهخود خشونت آمیز است، اما خشونتی از نوع دیگر که نیازی به اسلحه ندارد. این ابداع ایران است. در عین حال ایران هم نتوانست جلوی خشونت زیاد را بگیرد. آیا این امر پس از این امکانپذیر است؟ در اساس بلی. اما چگونه؟ اینها هستند سوالهای مربوط به آینده. از قرن نوزدهم ایران در بحران موجودیت دست و پا میزد و میخواست جایگاه خود را در جهان پیدا کند. شاه برعکس مدعی گذشته باشکوهی بود که در آن اجدادش قبله عالم بودند. حرفش این بود که ما کشور بزرگی هستیم. حق ما را فرو نگذارید. شاه برای تحقق این امر هرچه بیشتر به تقلید از غرب و رقابت با کشورهای غربی میپرداخت. او میخواست هرچه سریعتر همچون آنها شود. او میخواست موجودیت ایران را به قدرتهای غربی بشناساند و شناسایی خود را نیز از آنها بگیرد. چنان که گویی موجودیت ایران بستگی به شناسایی دیگران دارد. اما مسأله ایرانیان قبل از هرچیز این بود که برای خود وجود داشته باشند. اگر انسان وجود نداشته باشد چگونه میخواهد موجودیت خود را به دیگران بقبولاند؟ مردم میبایست با خود تصفیهحساب کنند، با کشور خود و با شاه خود و با گذشته و آینده خود. وقتی مسأله موجودیت مطرح میشود باید سرچشمه آن نیز مشخص شود. این سرچشمه برای شاه، کوروش بود و برای مردم امام حسین؛ برای شاه فتح و پیروزی و برای مردم شکست و اخلاق، اما چیزی که برای هردو مشترک است شکوه و عظمت است... مردم بیشتر صدرایی بودند. در نهایت مردم با ظاهری باستانی بیش از شاه متجدد بودند، به شرط آنکه تجدد را در اندیشه ملاصدرا نسبت به پیشینیان خود در نظر بگیریم. میان مردم و شاه نبردی مرگآور صورت گرفت تا به سوالاتی که در فیلم 1975 مطرح شده بود پاسخ دهند: «ایران کیست؟ ایرانی چیست؟» این فرمول مرا وا میدارد تا بگویم این انقلابی که عتیقه به نظر میرسید، شیوهای بود تا مردم ایران خود را به عصر تجدد برسانند. آیا ایران از یک قرن پیش به دنبال این امر نبود؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.