یادداشت سیده زینب موسوی
1402/1/12
لطفا یه لحظه چشماتون رو ببندید... تصور کنید دشمن تا یه قدمی روستاتون رسیده و حالا مجبورید خونهتون و همه چیزایی که با زحمت به دست آوردید رها کنید و برید... تصور کنید دارید زندگیتون رو میکنید که یهو صدای وحشتناک هواپیماهای جنگی دیوار صوتی رو میشکنه و یه دفعه همه جا جهنم میشه... تصور کنید بمب مثل بارون از آسمون میباره و عزیزترین کسایی که تو این دنیا دارید مثل برگ خزوون جلوی چشماتون به زمین میافتن... تصور کنید که تا سالها بعد از جنگ هنوز مینها از خانوادهتون دست و پا میگیرن... من تمام این حسها رو با کتاب فرنگیس تجربه کردم، هر چند از پشت برگههای کتاب و با صدای گویندهٔ سطرها... اولین بار بود که به جنگ از دید یه آدم عادی نگاه میکردم، یه زن روستایی مرزنشین، یه دختر پرشروشور ۱۸ ساله که وقتی با دو تا سرباز عراقی مواجه میشه به جای اینکه تن به اسارت بده، با تنها سلاحی که داره، یعنی یه تبر، یکیشون رو میکشه و اون یکی رو اسیر میکنه... اولین بار بود که انگار تونستم سنگینی جنگ و دردش رو روی دلم احساس کنم، تونستم خودم رو به جای مردمی بذارم که یه دفعه زندگیشون با یه تجاوز ظالمانه از این رو به اون رو شد و دیگه هیچوقت به حالت عادی برنگشت....
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.