یادداشت فَرزَند اَرشَد میازاکی

        هیچ‌کس نفهمید سلوچ کی و چطور رفت، فقط یه روز نبود و همه چیز به هم ریخت. مرگان مونده بود با خونه‌ای سرد و بچه‌هایی که هر کدوم توی دنیای خودشون غرق شدن. جایی که باید مرد خانواده بود، حالا خالی بود، جای خالی‌ای که هر لحظه سنگین‌تر می‌شد و نفس کشیدن رو سخت می‌کرد. چشم‌های مرگان خسته‌تر از همیشه بود، دلش پر از درد، اما حرفی نمی‌زد چون نمی‌دونست به کی بگه. زن بودن توی این زندگی یعنی تحمل کردن همه چیز، بدون اینکه کسی بفهمه یا کمکت کنه. سلوچ فقط مردی نبود که رفت؛ سایه‌ای بود که با رفتنش تاریکی رو آورد. جای خالی‌اش هیچ‌وقت پر نمی‌شه و مرگان با درد و خستگی، وسط سکوتی سنگین، فقط مونده. زخمایی که دیده نمی‌شن و خاطره‌هایی که دل رو به هزار تیکه می‌شکنن...
      
251

24

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.