یادداشت سمی

سمی

سمی

4 روز پیش

        کتاب دست کمی از " در جبهه ی غرب خبری نیست" نداشت ... عالی و بی‌نظیر و نفس گیر از ظلم انسان، ناامیدی، وحشت و افترا و ترس و بلاتکلیفی در مقابل زندگی و آینده...
و بخصوص ترس... ترس واژه ای که نویسنده تلاش کرده بود معنایش را در تک تک جملات گفته شده از زبان مخاطبان در داستان بگنجاند...
.
از کتاب: در زندگی با ترس‌های زیادی آشنا شده بود، ترس پایان ناپذیر از اسارت که همچون خوره به جان می‌افتد، وحشت عذاب آوری که لحظات قبل از شکنجه روح را در هم می‌شکند، ترس عمیق ولی آنی از ناامیدی‌های خود همه‌ی این ترس‌ها را می‌شناخت و بر آن‌ها غلبه کرده بود، آن‌ها را می‌شناخت، اما ترس دیگری را هم می‌شناخت که آخرین ترس بود و در این لحظه حضور داشت، بزرگترین ترس، ترس از مردن...

یک داستان غم انگیز و دلهره‌آور از رنج انسانی در دوران هولوکاست.. روایت زندانیانی که در اردوگاه نازی‌ها اسیر بودند.
آن‌ها قادر به کار کردن نیستند و ضعیف شده‌اند و شاید در پس انتظاری که برای آزادی می‌کشند هر لحظه مرگ را پیش روی خود می‌بینند... خاطراتی در ذهن دارند که همه برای دوران قبل از اردوگاه هستند...

از کتاب: آن‌ها دیگر ما را نخواهند گرفت. ما با هم خواهیم بود. با پای خود از اردوگاه بیرون می‌رویم. سیم‌های خاردار برچیده می‌شوند و دوباره در آن جاده قدم می‌زنیم. هیچکس هم به ما شلیک نخواهد کرد. هیچکس ما را بر نمی‌گرداند. در علفزارها قدم می‌زنیم. به خانه‌ای شبیه آن خانه‌ی سفید روی تپه می‌رویم و روی صندلی می‌نشینیم.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.