یادداشت sin_alef

sin_alef

sin_alef

1403/12/29

        خودم می‌دانستم که باید همراهش بروم. از کلاس بیرون رفتیم. وحید دست به کمر و لنگ‌لنگان راه می‌رفت. پشت شلوار قهوه‌ای‌اش خاکی شده بود. از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم، ابرو درهم کشیده، لبش را به دندان گرفته بود. جداً نمی‌خواستم این مادرمرده را به این روز بیندازم، فقط می‌خواستم کمی بخندیم و فضای کوفتی عوض شود، اما توی دردسر افتادم. داشتم توی ذهنم حرف‌هایم را آماده می‌کردم که در دفتر کارش را باز‌کرد و رفت کنار میزش ایستاد. خودم را به بی‌خیالی زدم. هیچ‌وقت نشد که از این چهار دیواری که اسمش را گذاشته‌اند «دفتر» دل خوش داشته باشم؛ نمی‌دانم خاصیت وجودی‌اش است، به دکوراسیونش ربط دارد، به افرادی که این‌جا به کمین خطاها می‌نشینند یا به نفرتم از مدرسه بر‌می‌گردد؟



پ.ن: داستان درباره ی پسری خوش تیپ و خوش گذرون به اسم جواد است که به تازگی یکی از دوستانش را از دست داده...

#عهد_مانا
#از_کدام_سو
#نرجس_شکوریان_فرد
#معرفی_کتاب
#کتاب_نوجوان
      
2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.