یادداشت آریانا سلطانی
1403/10/11
(همنوایی شبانه ارکستر چوبها) رمانی از رضا قاسمی رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها رمانی است که عنوان آن به تنهایی جلوه زیبایی برای سرتیتر یک مقاله دارد. نویسنده این رمان، رضا قاسمی، نویسنده و موسیقیدان ایرانی معاصر است که ساکن پاریس میباشد. نخستین بار که این رمان را خواندم، سودای نویسندگی در من متزلزل شده بود و واپسین جملات احمد محمود(عطا) پیش از مرگ وی، مرا در مورد نویسندگی به هراس انداخت: (اگر به گذشته باز میگشتم، هیچوقت نویسنده نمیشدم، میرفتم سراغ یک شغل آبرومند، چرا که فاقد حقوق مدنی بودم، و سوابق زندانی سیاسی بودنم، اجازه نمیداد در وزارتخانه و یا موسسهای استخدام شوم.) با این همه خواندن این رمان رویای نویسندگی را در من زنده نگاه داشت. نه مانند گذشته اما به تمثیلی همچو آتش زیر خاکستر. در مواجهه نخست با این رمان، تنها فرم و تکنیکهای نویسندگی توجهم را جلب نمود(همراه با حس ستایش نسبت به آن.) و از محتوا اینچنین شنیده بودم که کتاب در مورد ایرانیانی مقیم پاریس است که پس از انقلاب اخیر ایران، به آنجا تبعید شدهاند و محور آن هویت باختگی است. این برای من چندان راهگشا نبود. در همان برخورد اول این رمان برایم چند پرسش اساسی ایجاد کرد؛ چرا خط روایت داستان چنین مغشوش است؟ نام آن چرا مرا یاد یک سمفونی میاندازد؟ چرا سطح نقرهای فام آینه تا راوی نمرده بود نشانش نمیداد؟ چرا هویت باختگی با سایه شروع میشود؟ چرا خودویرانگری راوی از عادتش به درگیری با سایهاش به درگیری با خودش تبدیل شده بود؟ چرا راوی این طبقه ششم را یک کشتی بر امواج طوفانها میدید؟ چرا خیره شدن و به رویا و افکار فرو رفتن؟ خیره شدگی، جریان آینه و خودویرانگری، چرا این سه عادت راوی ماست که حتی در شب اول قبر با وجود توبیخها و تاختن به زبان اجدادیاش، حتی پس از مرگ نیز از زبان مادری دل نمیکند؟ سوالهای زیادی بیجواب ماند و حافظه یاری نداد تا به سنتی پروستی که معتقد بود:-کار خالق اثری هنری با مخاطب زمانی آغاز میشود که مخاطب، اثر هنری را کامل بخواند و تازه صفحه پایانی را ببندد- داستان را در ذهنم بازسازی کرده و به تأمل و ژرف نگری پرداخته و آنرا مرور کنم. وقایع ایام زندگی و همچنین انباشت و اضمحلال حافظه کمک که هیچ، مرا از این اثر دور کرد و جرأت مواجهه شدن با دیگر آثار این نویسنده را نیافتم. یک کلام، اثر را نفهمیدم. پس از شش سال که از این فراز و نشیب سرای سپنج گذشت، باری دیگر فرصتی بود تا این اثر را اینبار نه به عنوان نو آموز ادبیات، که همچو لوح سفیدی بخوانم، بیقضاوت و پیش داوری. حال بهتر متوجه میشوم کسی که از سایه خودش نیز بترسد و با آن به قیام خیزد، و در تمام زندگیاش حتی نتواند نام اطرافیانش را بداند چه برسد باطن افکارشان، چرا ممکن است عادت به خودویرانگری او چنان اوجی بگیرد که فرود آن همچو یک خودکشی به هستی فرد پایان دهد. زمانی که حتی نتواند به آنچه میداند اتکا کند، نه به او چیزی میگویند و نه حتی قرار است بداند سرانجام چه خواهد بودن، گردابی حاصل میشود که شکوفایی که هیچ، جهان در آن فرومیریزد. پس از مرگ است که هویت، دوباره شکل خود را باز مییابد. با مجسمهها و سوگنامهها و … . گویی برای اطرافیان، متوفی تازه در هویتی که حیات نباتی ندارد و تنها تصویری بیجان و یا متنی حماسی است حلول میکند؛ همچو تناسخ. اینچنین است که صفحه نخست داستان با بیتی از شاهنامه به سنت حکیم توس براعت استهلال دارد، اما خیلی جزئی و ظریف: چو تیره شود مرد را روزگار همه آن کند کش نیاید به کار اما سوالات من اغلب همچنان بیپاسخ اند؛ مغوشوش بودن فضا و زمان به درک مناسبی از بحران هویتی چند تکه کمک میکرد و آن کشتی و شب اول قبر کمی برایم فضا را قابل درکتر نمود و اینبار راوی برایم شبیه مسافری بود در مسیر زندگی و کابین یک کشتی. حتی در برخورد دوم با اثر این بار نه همچو یک نوشته ادبی که به چشم خلقتی برایم متجلی شد که این خلق، گویی تکه پارههای یک گزارشنامه از سوی یک مقتول درگیر در جبر بود؛ جبر تصمیمات، جبر گذشته، جبر آینده و جبرهای حال. حصر در بند نبایدهای پرتکرار فرهنگ و تاریخ ادبیات تعلیمی و ارزشهایمان. با زبانی طنز و هزل که گاه با وسواسهای هذیانی راوی ادغام میشوند. تنها جدیتی که این متن را برایم یک رویداد هولناک جلوه میداد همین باور راسخ راوی داستان یا نویسنده این گزارشنامه نسبت به واقعی بودن و پیچیدگی اتفاقاتی غریب در این کشتی شش طبقه بود. با این حال نام کتاب چرا شبیه یک سمفونی موسیقی است؟؛ و چرا چوبها؟ یا چرا این اثر باید نامه اعمال نویسنده یا راوی باشد که به ادبیات تعلق گرفته؟ خیرگی و از دست دادن زمان یا دیالوگها به چه معناست؟ استعاره کشتی چیست؟ طبقه ششم ساختمان و محل سکونت او کشتی بود و یا منظور همین جامعه است که در بافت زمانی داستان ساکنان آن ایرانیان مقیم فرانسه در نیمه دوم قرن بیستماند؟ هرچند از قول سقراط که در مدح هراکلیتوس نقل کرد: (هراکلیتوس فیلسوفی است که در اعماق نوشتههایش باید غواص بود تا که از غرق شدن گریخت.) در مورد برخی آثار هنری که در تلاطم وقایع تاریخی باقی میمانند نیز میتوان چنین به غور و تأمل نشست و به اعماق آن راه یافت. درست همانطور که پروست معتقد بود یک رمان خوب با پایان یافتن کار مخاطب با اثر، تازه کارش را با ذهن مخاطب آغاز میکند و مخاطب نیز باید به این دریا و جهان عظیم دل و هوش سپارد تا که به کنکاش این جهان نویافته بپردازد؛ همچو عاشق و معشوق در آغوش یکدیگر. این که آیا اثر در کنار هذیانهای افکار راوی(وقفههای فکری!) یک اثر رئالیسم جادویی است یا خیر، به اهالی فن واگذار میکنم، چرا که بخشهایی از کتاب به شب اول قبر اشاره دارند که باوری فرهنگی است و نه امری غریب. با وجود پتانسیلهای سیال ذهن، میتوانم آنرا از قلم استاد هوشنگ گلشیری مجزا دانسته و این اثر را یک اثر مدرن نام بگذارم که در ادبیات داستانی معاصر، خوش درخشیده. جوایزی از جمله بهترین رمان سال ۱۳۸۰ از سوی بنیاد گلشیری، جایزه مهرگان خرد و منتقدین مطبوعات به این اثر هنری تعلق گرفته است. با این همه شاید هم تنها ماجرایی خیالی است از هذیانی که ماجرای نویسنده و شخصیتی خلق شده در داستان را نقل میکند. رضا قاسمی نویسندهای نیست که بتوان به این راحتی با اثرش مواجه شد و به این سمفونی زیبا و زوایای آن پیبرد. برای من که چنین نیست و امید که با خواندن آثاری چنین زیبا و غنی فهم بهتری از ادبیات به دست آورم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.