یادداشت Soli
1404/4/14
_سیسی سرش را از رادیواش بالا آورد و سرزنشآمیز گفت: "هیس، هیولا وجود نداره." چند لحظه همهشان ساکت شدند، هیچکدامشان باور نداشتند، حتی خود سیسی. از متن کتاب حالا این، خانمها و آقایان، چیزیه که بهش میگم یه کتاب درست و حسابی! داشتم فکر میکردم این اواخر، چه کتابی تونسته من رو مجبور کنه در حالی که دارم بیهوش میشم نخوابم و جوابی برای سوال خودم نداشتم. که برای من عجیبه، به شرطی که متداولترین مطالعهم توی این روزهای اخیر کتاب دینی نبوده باشه. داستان در دو زمان متفاوت و یک مکان واحد روایت میشه، ورمونت، سالهای ۱۹۵۰ و ۲۰۱۴. سال ۱۹۵۰. مدرسهی شبانهروزیای به اسم آیدلوالد که دخترایی که هیچکس نمیخوادشون به اونجا فرستاده میشن. دخترای خشن، دخترای فراری، بچههای نامشروع، دخترایی که مشکلات هرچند خفیف روانی دارن و مایه خجالت خانوادههاشون هستن. و خب این مدرسه جای خیلی ترسناک و بیخودیه. کلاسای بهدردنخور، معلمای بهدردنخورتر، حتی دکور مدرسه و لباسای فرم و کتابها و خلاصه هیچچیزی از زمان تاسیس مدرسه تو سال ۱۹۱۷ تغییر نکرده. یادمه ابتدایی که بودم، موتورخونه پشت مدرسه بود. به خاطر صداش همه میترسیدن برن طرفش. میگفتن اونجا یه جن هست که یه بچه بغلشه و وقتی ببینیش بچه رو میندازه زمین و غیب میشه. بماند که یه روز که درش باز بود دست یکی دو تا از دوستام رو کشیدم و بردمشون اون تو تا بهشون ثابت کنم همچین داستان احمقانهای واقعیت نداره. حالا گویا از این افسانهها همهجا پیدا میشه. توی آیدلوالد، میگن روح دختری به اسم مری هاند سالهاست که اونجا پرسه میزنه. و میگن که بچهش زیر باغچه مدرسه دفن شده. داستان تو این بخش ۴ تا راوی داره که باهم دوستن و توی این مدرسه درس میخونن. سال ۲۰۱۴. دختری به اسم فیونا (در واقع ۳۷ سالشه، ولی خب من بهش میگم دختر) که بیست سال پیش، خواهر بزرگترش به قتل رسیده و جنازهش رو وسط حیاط آیدلوالد پیدا کردهن. قاتلش توی زندانه، هرچند که هیچوقت واقعا به جرمش اعتراف نکرده. و حالا بعد از ۲۰ سال، یه نفر ملک مدرسه رو خریده و میخواد بازسازیش کنه. اما سوالی که فیونا نمیتونه جوابش رو پیدا کنه، اینه که چرا کسی باید اینهمه پول رو صرف پروژهای بکنه که هر بچهای هم میفهمه کوچکترین سودی نداره. خلاصهی خیلی طولانیای شد. من خیلی ازش خوشم اومد! یه سری چیزا کمی بیمقدمه وارد داستان شدن، اون اول اول هم نتونست کامل جذبم کنه. هرچند که بعد از چند فصل این حالت کاملا از بین رفت. نمیدونم شاید ایرادهای دیگهای هم بشه بهش وارد کرد. (حس میکنم فقط یه ایرادهایی نوشتم که بگم بینقص نبوده. :/ خب مشخصه که باید یه کم از کتاب رو بخونی تا به ادامهش جذب بشی!) اما من واقعا ازش لذت بردم. مخصوصا با شخصیتهای دخترا تو سال ۱۹۵۰ احساس نزدیکی بیشتری کردم، که خب قاعدتا با توجه به سن نزدیکمون طبیعی هم هست. داستان یه جوری کشش داشت که واقعا نتونستم خودم رو راضی کنم که بذارمش کنار. موقع پایان هم مثل یه داستان پلیسی/کارآگاهی خوب (از ژانرهای به شدت موردعلاقهمه اما آخر هم اسمش رو یاد نگرفتم) گرهها دونه دونه باز میشدن و واقعا هم قابل پیشبینی نبودن. یه چاشنی ماوراءالطبیعه هم داشت که واقعا... بابا تشویق کنید این کتاب رو! باور کنید لیاقتش رو داره. ترجمهش هم خوب بود. معلوم بود که مترجم میدونه داره چه کار میکنه. حدس میزنم یه جاهایی نیمچه سانسوری هم بوده باشه، ولی مطمئن نیستم و فقط و فقط در حد حدسه. اگر هم بوده درست و حسابی بوده و اصلا تو ذوق نمیزد. خلاصه که، واقعا ارزش وقتی که براش گذاشتم رو داشت. و از این به بعد به دیگران هم پیشنهادش خواهم کرد. :/ فقط اسم فارسیش خیلی جذاب نبود... شایدم فقط نظر منه. عنوان اصلی، خیلی جالبتر بود. ولی هرچی فکر کردم به نتیجه بهتری برای عنوان نرسیدم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.