یادداشت
1402/3/4
داستانی در مورد معمای یک قتل ،داستان از جایی شروع میشه که همسایه پیرزنی به نام دوشیکتو که راوی داستان هست شبانه به در خونه اش میاد و مردن همسایه شون رو بهش اطلاع میده و اون ها به خونه گنده پا،مرد فوت شده،میرن و داستان از اینجا شکل میگیره از قتل هایی که در پی این ماجرا رخ میده،مهمترین ضعف داستان از نظر من اینه که از همون اول میدونیم قاتل کیه ،و کاملا مشخصه پس تنها دلیلی که داستان رو دنبال کردم چرایی قتل بود ،داستان مایه های طنز خیلی قشنگی داره و باعث میشه یه جاهایی لبخند بزنید همینطور اون قسمت ترسناک،مخفوف و معماگونه مختص به داستان های معمایی و جنایی رو هم داشت اما اونقدر قوی نبود به نظر من،داستان همچنین یک مانیفست خیلی عالی در مورد حقوق حیوانات و حق انسان و طبیعت هم ارائه میده و اون قسمت روستا گونه و برف ها و سرکشی های راوی رو من خیلی دوست داشتم ،کلا فضای داستان هایی که در برف رخ میده رو دوست دارم و شخصیت مهربون و مرموز راوی که یک جاهایی من رو به یاد سرکشی های اوه در مردی به نام ٱوه و مرموزی و مهربونی و حیوان دوستی امرنس در رمان دَر می انداخت. یه جایی از داستان اشاره میشه که به نظر راوی انسان ها به دو دسته تقسیم میشن یا برای دیگران مفید هستن یا مفید نیستن ،و انسان هایی که مفید نیستن باید از بین برن همین جا یه علامت سوال توی ذهنم شکل گرفت که چرا ما باید برای آدم های دیگه مفید باشیم ،کی اصلا این حرف رو زده که تو باید حتما مفید باشی تا اینکه توی قسمت دیگه ای از کتاب راوی میگه طبیعت اهمیتی نمیده که چه جانداری مفید هست و مفید نیست به هم به یک چشم نگاه میکنه،این تناقض توی متن خیلی برام جالب بود و اگه به انتخاب های طبیعت نگاه کنیم کاری نداشته کدوم حیوان یا اصلا گیاه زیباتر،قوی تر و مفید تر هست بلکه انتخابش به شکل بقا بوده گونه ای که تونسته دوام بیاره انتخاب شده که ادامه بده و من فکر میکنم برای ما آدم هاهم همینطوره بقا ،اون دوام آوردن به رغم تمام مشکلات هست که کار اصلی آدم هاست،نه مفید بودن،زیبا بودن،قوی بودن،همسر بودن و هر صفت دیگه ،فقط دوام بیار و بعد از کلی سختی میفهمی همین کار سخت ترین کار تو بوده... قسمت های مورد علاقم از کتاب : یکباره احساس تعلق و وابستگی شدید به جمع آن مردم بر من مستولی شد.هر مرد را برادرم پنداشتم و هر زن را خواهرم.وای چه قدر شبیه هم بودیم!همگی شکننده و ناپایدار،همگی در معرض ویرانی.با خوش باوری زیر آسمانی این سو و آن سو می رفتیم که هیچ خیر و برکتی برای مان در آستین نداشت. . باورش میشد توی این دنیا جاهایی پیدا میشوند که از هبوط در امان مانده اند، مردم آنجا فلک زده و لنگ در هوا نیستند و هنوز از باغ عدن نشان دارند. در چنین مکانی ابنای بشر از قواعد ابلهانه و انعطاف ناپذیر عقل تبعیت نمی کنند، بلکه از دل و ادراک شهودی فرمان میبرند مردم با وراجی بیهوده میانه ای ندارند و راجع به چیزهایی که نمیدانند الکی ابراز فضل نمی کنند؛ در عوض به برکت تخیل شگفتی می آفرینند. حکومت با غل و زنجیر قیدوبندهای روزمره، مردم بستری شد را به اسارت نمیکشد بلکه کمکشان میکند تا رؤیاها و آرزوهایشان را واقعیت ببخشند. آدم فقط مُهره ای ناچیز در نظام نیست که مجبور به ایفای نقشی مشخص باشد بلکه موجودی است آزاد و صاحب اختیار این ها بودند خیال های بی سروتهی که به ذهنم می آمدند و، از شما چه پنهان، ایام نقاهتم را دلپذیر می کردند. گاهی به خودم می گفتم آدم مریض از همه سالم عقل تر است. . دردهایم خائنانه به ام هجوم میاورند هیچ معلوم نیسـ هیچ معلوم نیست چه موقع سراغم می آیند. درونم دچار دگرگونی میشود و اول از همه استخوانهایم درد می گیرند. دردی است ناخوشایند تهوع آور مناسب ترین واژه برای توصیفش همین است. مداوم اند و ساعتها و گاهی روزها بی وقفه ادامه پیدا میکنند و امانم را می برند. نمیشود ازش قایم شد قرص ها و آمپولها هیچ کدام قادر نیستند تسکینش بدهند. باید عذابم بدهد همان طور که رود باید جاری شود و آتش باید بسوزاند. بی رحمانه به ام یادآور میشود از ذرات مادی ناپایداری اخته شده ام که ثانیه به ثانیه فرسوده می شوند. می توانم به اش عادت کنم؟ باهاش کنار بیایم و زندگی کنم همان طور که بعضی ها در شهرهای اسویتسیم همان آوشویتس نازیها - زندگی میکنند یا در هیروشیما، بی آنکه ابداً به آنچه قبلاً آن جا رخ داده بیندیشند؟ سرشان به زندگی خودشان گرم است. . همواره تصورم این بوده که خصوصی ترین و شخصی ترین قسمت بدن مان پاها هستند و نه قلب یا حتی مغز که، در گل، کم اهمیت اند و بیخودی به شان جایگاه ویژه بخشیده ایم. تمام شناختمان از انسان در پاها متمرکز میشود؛ جوهره ی کیستی راستین مان به جانب پاها راه می برد و به واسطه ی آنهاست که پیوندمان با زمین شکل می گیرد. تماس با زمین، نقطه ی اتصالش با تن مان در بردارنده ی کلیت راز است گرچه از عناصر ماده تشکیل شده ایم جزء آن نیستیم از آن مجزاییم پاها به منزله ی عامل اتصال اند . بدن آدم اصلا انسانی نیست.مخصوصا وقتی مرده باشد،اگر از من بپرسند،می گویم مرگ باید به نیستی ماده منجر شود.برای جسم این بهترین فرجام است به این ترتیب،پیکر نابود شده مستقیما به حفره های سیاهی باز می گردد که از آن ها آمده.ارواح هم با سرعت نور به سوی نور می شتابند.به فرض این که روح وجود داشته باشد. . راستش،بهترین کسی که آدم میتواند باهاش اختلاط کندخودش است_لااقل سوءتفاهم پیش نمی آید. . زندان آن بیرون نیست،بلکه درون هر کدام از ماست،چه بسا بلد نباشیم بدون آن زندگی کنیم. . این جا مملکت فردیت های روان نژندی است که هر کدام همین که خود را میان سایرین می بینند معلم و عقل کل می شوند و زبان به انتقاد از بقیه باز می کنند،از اهانت پروا ندارند و می کوشند برتری تردید ناپذیرشان را بر دیگران به اثبات برسانند.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.