یادداشت محمدعلی مرادی

دوستش داشتم
        *من این ترجمه را نخوانده‌ام.
حال‌وهوای کتاب در روزگار زنی پرسه می‌زند که همسرش او را ترک گفته است، به امید عشق تازه‌ای که انگار تازه یافته است.
چندان در طول کتاب نمی‌خوانیم که چه شد که این شد! پر واضح بود که برای نویسنده، موشکافی علت این طلاق عاطفی، اهمیتی ندارد. ظاهر ماجرا این است که زن هنوز مرد را دوست داشته هنگام وداع! اما چه گذشته است بر این دو؟ هیچ نمی‌دانیم. نویسنده برای رسیدن به ایده‌ی خود کمی عجله دارد. عجله‌ای که در طول متن پدیدار است و توی ذوق می‌زند. در عین حال، ریتم تند کتاب و سرانجام نزدیک آن توی ذوق نمی‌زند. چه بسا رضایت‌بخش باشد. چرا که هرچه جلوتر برویم، بهتر می‌دانیم که کتاب حول ایده خود است. نه ماجرای ترک سر و همسر!
ایده کتاب، ایده ترسناکی به نظر می‌رسد. اما ایده نویی نیست. به نوعی تکرار همان دمی خوش باش است که بسیار شنیده‌ایم. اما آیا فقط همین است؟ گاهی در انتهای کتاب به نظرم می‌آمد که این ایده می‌تواند پا را فراتر هم بگذارد. به گونه‌ای که خوشی‌های زیادی را قربانی سرخوشی خودت کنی. می‌ارزد؟ شاید! یک عمر زندگی از تو مانده. چه کسی می‌تواند بگوید که نه؟ هان؟ دقیقاً این همان نقطه‌ای است که من از ایده کتاب کنار می‌کشیدم و از دور می‌دیدم که... جانم می‌رود :)
      
12

16

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.