یادداشت ایمان نریمانی
1402/6/5
نقل است که در زمستانی سرد در بازارِ نیشابور میرفت، غلامی دید با پیراهن تنها، که از سرما میلرزید، گفت: «چرا با خواجه نگویی که از برای تو جُبّهای سازد؟» گفت: «چه گویم؟ او خود میداند و میبیند.» عبدالله را وقت خوش شد، نعره ای بزد و بیهوش بیفتاد. پس گفت: «طریقت را از این غلام آموزید.» ... و گفت: « وقتی، غلامی خریدم.» گفتم: «چهنامی؟» گفت: «تا چه خوانی.» گفتم:« چه خوری؟» گفت: «تا چه دهی.» گفتم: «چه پوشی؟» گفت:« تا چه پوشانی.» گفتم:« چه کنی؟» گفت:« تا چه فرمایی.» گفتم: «چه خواهی؟» گفت:« بنده را با خواست چه کار؟» پس با خود گفتم:« ای مسکین! تو در همه عمر، خدای را همچنین بنده بودهای؟
1
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.