یادداشت مهدیه
1404/4/21

"وقتی در پاریس بودم یک روز نامه ای از پاریز به پاریس به نام من رسید.نامه را آقای هدایت زاده معلم کلاس سوم و چهارم ابتدایی من برایم نوشته بود.به یاد گذشته ها و خاطرات پاریز و خواندن بینوایان ویکتور هوگو. این معلم شریف باسواد سفارش کرده بود که اگر سر قبر ویکتور هوگو رفتم، از جانب او فاتحه ای برای این نویسنده بزرگ طلب کنم.این نامه مرا به فکر انداخت.متوجه شدم که قدرت قلم این نویسنده تا چه حد بوده است، که فرهنگ و تمدن فرانسوی را حتی در دهات دور افتاده ایران مثل پاریز هم فرابرده است.کاری که نه سخن رانی ناپلئون میتوانست بکند نه نیروی شارلمانی نه سخنرانی های دوگل." این بخشی از یک درس در فارسی دوازدهم بود. از همان دوران خیال خواندن بینوایان را در سر میپروراندم، بالاخره خواندم. به جرأت میگویم فراتر از چیزی بود که تعریفاش میکردند، فیلمش را ساخته بودند، و کارتونش را دیده بودم. اصل کتاب یک چیزی دیگر است.گویی از وقتی کتاب را تمام کردم کتاب سنگین تر شد و خودم سبکتر. چیزی را لای آن صفحات حماسی جا گذاشتم. و آخرین کلمات را که میخواندم بی اختیار گریه کردم. وای که چه سعادتی است کسی که میتواند گریه کند!نمیدانم قرار است دیگر شب ها قبل از خواب چه بخوانم تا دوباره خواب ژان والژان را ببینم! قهرمان من در این کتاب ژان والژان است نه آقای مادلن یا فوشلوان! بینوایان به قول خود ویکتور اثری است با تمام حماسه های بشری. انسایت را مهم تر از همه چیز، نیکی را پیشتر از بدی میداند. چیز مهمی که یاد گرفتم این است که انسان بودن از همه چیز مهم تر است. و انسان در ذات خود هیچوقت پست نیست، جنایتکار نیست، دزد نیست، شورشی نیست،و اگر همه این ها باهم باشد هم باز انسان است. من هم مثل آقای هدایت زاده به این نتیجه رسیدم که اگر واترلو را از ولینگتون و بلوخر بگیریم آیا چیزی از انگلستان و آلمان کم میشود؟ نه. آلمان بالاتر از بلوخر، گوته را دارد و انگلستان بالاتر از ولینگتون بایرون را(از متن کتاب) و من میگویم اگر کل افسران و پادشاهان فرانسه را بگیرند چیزی از فرانسه جز کُشت و کشتار کم نمیشود ولی اگر ویکتور هوگو را بگیریم از کل جهان چیزی کم میشود. ادامه متن اسپویل دارد!!! از بخش هایی که همیشه در ذهنم میماند: وقتی ژان، کوزت را دید و سطل آب را از دستش گرفت و کاترین را برایش خرید وقتی خواهر سمپلس درست ترین دروغش را گفت وقتی فانتین دندانش را کشید وقتی ژان والژان، ژاور را آزاد کرد و به هوا شلیک کرد اخرین فصل اولین جلد وقتی تناردیه با ژان دوباره رو به رو شد در فصل های آخر آشفتگی های ژاور و وقتی ژان والژان به ماریوس توضیح داد که او فوشلوان نیست و صحبت های تناردیه با ماریوس و در نهایت تک تک شخصیت ها و اصلی ترین شخصیت این رمان که به گفته هوگو خدا است را عاشقانه دوست میدارم. ویکتور عزیز این را بدان (که میدانستی) اگر ناپلئون مُرده و عده ای همواره دوستش دارند و عده ای دیگر از او نفرت دارند، تو همیشه زنده ای و همه دوستت دارند. ۱۸تیر ۱۴۰۴
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.