یادداشت ملیکا خوشنژاد
1401/12/23
شیوهی روایی کتاب من رو یادِ «تاریخ عشق» میانداخت بااینکه اصلاً موضوعاتشون شباهتی به یکدیگر نداشتند؛ دقیقاً مثل اون کتاب باید دستکم صد صفحه از کتاب رو میخوندی تا متوجه بشی ماجرا از چه قراره و راوی هر بخش چه کسی و در چه زمانیه. آنچه برای من جالب بود این بود که گرچه از همان ابتدای ماجرا مشخص بود که جستوجوی اسکار به دنبال کلیدی که در گلدان آبی، پس از مرگ پدرش پیدا کرده بود قرار نیست سرنخی برای او دربارهی پدرش در پی داشته باشد، و گرچه مشخص بود این جستوجو قرار است نوعی سرانجام برای اسکار به شمار رود، باز هم با اشتیاق آدم فصلهای کتاب رو پشت سر هم میخواند تا متوجه شود که قرار است در نهایت اسکار تا کی گشتن به دنبال قفلی را ادامه دهد که کلید آن را باز میکند. کاراکتر مامانبزرگ و آقای بلک که همسایهشون بود موردعلاقهترینام بودن. واکنشهای مامانبزرگ بینظیر و بسیار درست و بهموقع بودن. از نامهی استیون هاوکینگ به اسکارهم بینهایت لذت بردم. وقتی اسکار به خودش آسیب میزد یا پیغامهای پدرش رو قبل از مردن گوش میداد، به شدت دلم میخواست بغلش کنم تا مطمئن باشه که اتفاق بدی قرار نیست بیوفته و در امانه.
7
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.