یادداشت sin_alef
1403/12/29
داییمحسن سر سلیمی جهرمی نگه داشت و گفت: «از اینجا مستقیم میبرندت مترو.» بیآنکه از موتور پیاده شوم گفتم: «از همان جنتآباد هم مستقیم میبردند. شما خودت گفتی بیا با هم برویم.» انگار عجله داشته باشد، کمی گاز داد و گفت: «آقا مجتبی من گفتم میرسانمت مترو؟» با دلخوری از موتور پیاده شدم و با پشت دست دماغم را که میدانستم از سرما قرمز شده مالیدم و گفتم: «رسم رفاقت نیست دایی. من به عشق شما این همه راه را برخلاف جریان باد شنا کردم.» پ.ن: رمان به ماجراهای مجتبی و رضا می پردازد که هر دو به نوعی نگران ازدواج مجدد مادر و پدرشان هستند و ماجرا از آن جایی کلید می خورد که مجتبی وقتی به دیدن رضا می رود، در مترو متوجه دزدیده شدن موبایلش می شود. #کتاب_نوجوان #هادی_خورشاهیان #مگه_من_چند_نفرم #معرفی_کتاب
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.