یادداشت Melorin
7 روز پیش
اولین کتاب من از کافکا بود و واقعا دوستش داشتم. از اون کتاب هاست که یه داستان ساده رو توی ۵۰ صفحه جا داده و خواننده رو به چالش میکشه که معنای پشت جملات رو بیرون بکشه و با یه دید دیگه داستان پشت جملات ساده کتاب رو درک کنه. برداشتها و نکتههایی که برای من خیلی پررنگ بودن: ۱. گرگور هیچوقت نمرد، در واقع آروم آروم کشته شد. با بیتوجهی، نادیده گرفته شدن و به اصطلاح، بیگانه شدن ۲. وقتی گرگور مرد خانوادش براش سوگواری نکردن، برعکس، انگار باری سنگین از دوششون برداشته شد و بالاخره آزاد شدن. جالبه که ابتدای داستان وقتی تازه مسخ شده بود، غم و پریشونی خانواده کاملا حس میشد؛ انگار همون موقع برای اونا مرده بود. به همین خاطر هم وقتی واقعا مُرد، فقط پایان کابوسی بود که مدتی طولانی گرفتار اون بودن. ۳. نکتهی جالب اینه که در طول داستان تنها کسی که تغییر نمیکنه خودِ گرگوره. باقی اعضای خانواده، بهخصوص خواهرش تغییرات بزرگی میکنن، و درواقع خودشون به همون هیولاهایی تبدیل میشن که باور داشتن گرگوره. ۴. وقتی که دیگه برای کسی مفید نیستی، به راحتی کنار گذاشته میشی، فارق از اینکه چقدر در گذشته بهشون لطف کردی ۵. وقتی خانواده وسایل شخصی گرگور رو از اتاقش بیرون بردن، در واقع آخرین پیوند اون رو با هویت انسانی و گذشتهاش بریدن. از اون نقطه به بعد ما شاهد نابودی تدریجی و محو شدن کامل گرگور هستیم. کتاب واقعا آدم رو به فکر فرو میبره که آیا ما فقط جسم و ظاهر فیزیکیمون هستیم؟ یا چیزی فراتر درون ما وجود داره که هویت واقعیمون رو میسازه؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.