یادداشت شراره
1403/4/5
4.1
27
داستان یک زندگی عادی و روزمرگیهای نویسندهای موفق و نحوه مواجهه او با آدمهای مهم زندگیش و پشیمونیها و حسرتهایش زنی که در جامعه موفق اما در زندگی شخصی همچون کودکی سرگشته... نویسندهای که برای جامعه نسخه تجویز میکنه اما در زندگی خودش در روابط دوستانه خام و بی فکر...نویسندهای که میخواد تاثیر گزار و نجات دهنده جامعه و کشورش باشه اما در کمک به اطرافیانش عاجزه و نمیتونه به موقع در زندگی آدم های مهم زندگیش حضور داشته باشه و کمکشون کنه... در نهایت از خوندن کتاب لذت بردم قلم گیرایی داشت و پرکشش و جالب بود مخصوصاً شخصیت پردازی پیرزن واقعاً جذاب بود برام... چند جمله از کتاب: به این سادگی نمیمیری اما بگذار به تو بگویند خیلی به مرگ نزدیک میشوی بعدش بلاهایی که سرت آمده چنان زیرکت میکند که آرزو میکنی دوباره ابله بشوی خیلی خیلی ابله. یک بار هم که شده بخندانش عبادت واقعی این است. درباره عیسی و خدا چه فکر میکنی که طوری درباره آنها اظهار نظر میکنی انگار دوستان شخصی تو هستند... خدا همه زبانهای ممکن را بلد است و بعید است تو چیزهایی را که یاد گرفتی فراموش کنی مغزت عین صمغ است و هرچه تویش گیر بیفتد دیگر هیچ وقت نمیآید بیرون... او در تنها بخش وجود من از همه نابتر است عیب میبیند در جنگجویی که با خداوند کشتی میگیرد. لحظهای که دیگر نمیتوانست کمکی بکند توجیهی برای هستی خود پیدا نمیکرد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.