یادداشت Nazi.jg
1403/10/13
به تو نگاه میکنم. به تو که هیچوقت ناپدید نمیشوی، قدیمی نمیشوی، به تو که نگاه و لبخندت از همیشه برای من جوان تر است. نگاهم میکنی و نگاه مهربانت فرود می آید، آنقدر فرود میآید که تمام مرا در آغوش بگیرد. حالا در آغوشت دنیا جای گرم تری است. صدایت را میشنوم. صدایی که در گوشم آرام زمزمه میکند: یحیی رفته است، اما خدای او که نرفته!. *رمانی که هر چند کوتاه بود اما روحمو نوازش کرد و واقعا بهش نیاز داشتم...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.