یادداشت هانیه

هانیه

1400/6/14

جای خالی سلوچ
            نام محمود دولت‌آبادی گره خورده به شاهکارهای داستانی‌اش، کلیدر، لایه‌های بیابانی، آوسنه بابا سبحان، طریق بسمل شدن... جای خالی سلوچ اما از نظر من جایگاه دیگری دارد؛ قوی، کوبنده و راوی رنج حقیقی.
    اسم کتاب جای خالی سلوچ است اما سلوچ برای ما فقط به اندازه‌ی یک «رفتن» معرفی می‌شود. داستان از آن‌جا شروع می‌شود که سلوچِ تنورمالِ مقنی تصمیم می‌گیرد دیگر نباشد؛ از شرم نان و نداری و بی‌کاری در روستایی به نام «زمینج». با رفتن سلوچ، همسرش مرگان پس از سال‌ها زندگی گویی تازه به خود می‌آید و این اولین حادثه است. مرگان زن چهل و چندساله‌ای ست که علی رغم قدرت و اقتدار روحی، توانایی ایستادن در برابر گرداب حوادث را ندارد. اهالی زمینج و حتی بچه‌هایش کمر به نابودی‌اش بسته اند. جای خالی سلوچ روند خرد شدن استخوان‌های مرگان را به تصویر می‌کشد.
    در زمینج بی‌آب و علف خانواده‌ی سلوچ برای گذران زندگی راهی جز قرض و انجام خرده‌کارهای روستا ندارند. زمینج فقیر است و همین فقر سبب بروز خلق غیرانسانی اهالی شده. آدم‌های زمینج از کلاه گذاشتن بر سر یکدیگر ابایی ندارند، دروغ می‌گویند و نزول هم می‌خورند اما همچنان قمار میانشان قبیح است و معتقد اند «فقر از هر در که وارد شود، ایمان از در دیگر خارج می‌شود.» (امام علی ع). از این لحاظ با داستانی کاریکاتوری و شعاری مواجه نیستیم. جای خالی سلوچ نه تنها تکرار هزارباره‌ی تصویر مصنوعی روستاییان خوش‌اخلاق، باخدا و مهمان‌نواز نیست، که چهره‌ی واقعی‌تر جامعه‌ی خودش را می‌نمایاند؛ جامعه‌ای که اخلاق در آن در حد یک پوسته باقی مانده. این ویژگی برای شخص من – که ازدروغ‌های مهربانانه و رنگی قصه‌ها خسته ام - به شدت قابل احترام و دوست‌داشتنی ست.
    نکته‌ی دیگری که توجهم را به خود جلب کرد، نقش دین بود. در طول رمان هیچ‌کس هیچ فریضه‌ای به جا نمی‌آورد، خبری از مسجد و ملا هم نیست. دین برای شخصیت‌ها فقط نام و لفظ است. «حاج سالم»، «کربلایی دوشنبه»، قربانی کردن شتر و گوسفند، حرمت قمار و... اما خوردن مال یتیم، ظلم، تجاوز و نزول شامل هیچ حکمی نمی‌شود. درواقع اخلاق و دین تنها تا وقتی برایشان مقبول است که منفعتی به همراه داشته باشد، در غیر این صورت هر کس مجاز به هر کاری ست. درست همان حقیقتی که هر روز آن را لمس می‌کنیم.
    تشبیه، توصیف و ساختن تصویرهای وهم‌آلود پاشنه آشیل نویسندگی محمود دولت‌آبادی ست. همین خصایص سبب شده که آثار او روان و خوش‌خوان باشند. برای نمونه:
      -نومیدی مثل شب پیش می‌آمد. (ص25)
 
-        شاید برای همین چنان محکم روی زمین نشسته‌بود. افعی روی گنج... این بود که مثل سندان روی زمین نشسته بود. (ص78)
 
-        مسلم، پسر پیر و درشت استخوان حاج سالم، همیشه هم‌پای پدر بود. حاج سالم هم به پسر دیوانه‌ی خود، چون پیرهن ژنده‌ی تنش خو گرفته بود... با بگومگوهای مکرر میان کوچه‌های زمینج براه می‌افتادند... این جرو بحث‌ها، پلاس زندگانی آنها بود که بر آن راه می‌رفتند. (ص102)
 
-        زمستان می‌گذشت. زمستان کند و آرام. قاطری پاها در باتلاق گیر کرده... بام‌های گلی گنبدی... اشترانی زیربار... [دانه‌های برف] پرهای کبوتر... برف همان زر بود که می‌بارید. هر پر برف هزار دانه‌ی گندم بود، یک هندوانه بود. یک مشت زیره بود. چهل گل غوزه. نه تنها برای مردم زمینج، که برای همه‌ی اهل بیابان، برف نان بود، نان بود که می‌بارید. (ص119)
 
-        رقیه [هووی همیشه بیمار هاجر] مثل پیرهنی چرک‌مرده لای در ایستاده بود و با چشم‌های مرده‌اش به آنها نگاه می‌کرد. نگاهی که مثل سیم، از مغز استخوان‌ها می‌گذشت. (ص298)

-       رقیه سرفه می‌کرد، می‌نالید، دشنام می‌داد و خودش را مثل زالویی روی خاک می‌خیزاند. (ص324)
 
همچنین با دقت در جملاتِ به ظاهر بی‌اهمیت کتاب متوجه باریک‌بینی نویسنده می‌شویم:
 
-        هیچ جنبنده‌ای نبود تا او پندار خود را از سلوچ به آن بدهد. (ص30)
 
-        تنش آستری از سرما به خود گرفته‌ بود. (ص31)
 
-        با زبان درازی مردی که نان به خانه می‌آورد، صدایش را بلند کرد. (ص66)
 
-        از سوراخ سمبه‌هایی که تنها مادران خانه به‌آن آشنایند، دو سه‌جور علف خشک بیرون آورد. (ص72)

حین خوانش تخیلتان را خاک می‌گیرد. تصاویر یک‌دست خاکی و خاکستری اند، دقیقا مثل کویر. 

    نحوه‌ی روایت جای خالی سلوچ برای من بسیار جالب بود. راوی دانای کل است اما انگار دوربینِ ما بین اول شخص و دانای کل حرکت می‌کند. یعنی گاهی ما همه چیز را می‌دانیم و از بالا به قصه نگاه می‌کنیم، گاهی هیچ چیز نمی‌دانیم و باید شانه به شانه‌‌ی کاراکترها حرکت کنیم، گاهی در سر مرگان و عباس و ابراو ایم و گاه هیچ جا نیستیم!

    اگر قرار باشد از بین آثار دولت‌آبادی یک کدام را معرفی کنم، بی‌شک آن یکی جای خالی سلوچ است. یک‌دست و هنرمندانه. حاصل سه سال حبس در زندان ساواک.

و پاراگراف مورد علاقه ام:
	
    نفیر ملایم ابراو به مرگان آرامش خیال می‌داد. بی‌اختیار نگاه به روی پسر داشت. پلک‌هایش، مژه‌هایش، بر هم لمیده بودند. صورتش آرام بود. جای تب‌خال کنج لبش کم کم داشت محو می‌شد. موهای کوتاه روی پیشانی پهنش چسبیده بودند. چهره‌اش، مثل روی آب، پاک و ملایم بود. دل مرگان می‌خواست برخیزد و روی گونه‌ی پسرش را دزدانه ببوسد. اما چیزی مثل لایه‌ای نامرئی مانعش می‌شد. از این‌که مهربانی خود را بنمایاند شرمنده بود. مرگان چنین بود. مهر خود را نمی‌توانست به سادگی بازگو کند. عادت نداشت. شاید چون بروز دادن عشق، فرصت می‌خواهد. گه گاه هم اگر مرگان گرفتار قلب خود می‌شد، ثقل خشک و خشنی سد راهش بود. پس بیان مهر گویی خود بیگانه‌ترین خصلت او شده بود. گرچه جوهر مهر عمیق‌ترین خصلت مرگان بود. به جای هر چه، زبری و خشونت. به جای هر چه، چنگ و دندان و خشم. و این، عادت شده بود. عادت پرخاش و واکنش‌های سخت، به هر چه. احساس مهربانی مرگان غصب شده بود. شاید بشود گفت «تاراج!» و این حس تنها هنگامی جلوه می‌کرد که جان او آرام گرفته باشد. دریا که آرام بگیرد مروارید دست می‌دهد: تبلور مهر.
      
13

25

(0/1000)

نظرات

saman

1401/6/9

سلام وقت بخیر، هنوز ک نخوندیش

0

saman

1401/6/9

باید مطالعه اش کنی تا بعد بفهمی چ کتابیه

0